جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

دو فرشته

دو فرشته مسافر برای گذراندن شب در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمان خانه مجللشان راه ندادند بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها قرار دادند.
فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده او پاسخ داد: همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند.
شب بعد این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر زن و مرد فقیر رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند .
صبح روز بعد فرشتگان زن و مرد فقیر را گریان دیدند .گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود در مزرعه مرده بود.
فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید: چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی گاوشان هم بمیرد.
فرشته پیر پاسخ داد وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم ، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد . از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم .
دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر بودیم فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم . همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات خیلی دیر به این نکته پی میبریم.

کیک

پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می دهد که چگونه همه چیز ایراد دارد: مدرسه ، خانواده ، دوستان و ...

مادر بزرگ که مشغول پختن کیک است، از پسر کوچولو می پرسد که کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو البته مثبت است.

- روغن چطور؟

- نه!

- و حالا دو تا تخم مرغ.

- نه مادر بزرگ!

- آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟

- نه مادر بزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد.

- بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند. اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.

کوزه شکسته

یک سقا در هند دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت . بنابر این در حالی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ،کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد.

برای مدت دو سال این کار هر روز ادامه داشت. سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند. کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار میکرد ، موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود. اما کوزه شکسته بیچاره از نقص خود ناراحت بود .بعد از دو سال ، روزی در کنار رودخانه، کوزه شکسته به سقا گفت: " من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم."

سقا پرسید: " چه میگوئی؟ از چه چیزی شرمنده هستی؟"

کوزه گفت: "در این دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید ،انجام دهم. چون شکافی که در من وجود داشت ،باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه ارباب می شد.به خاطر ترکهای من ،تو مجبور شدی این همه تلاش کنی ولی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی."

سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت: "از تو می خواهم در مسیر بازگشت به خانه ارباب ، به گلهای زیبای کنار راه توجه کنی."

در حین بالا رفتن از تپه، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنار جاده را گرما می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی میکرد. چون دید که باز هم نیمی از آب ،نشت کرده است. برای همین دوباره از صاحبش عذر خواهی کرد. سقا گفت: " من از شکافهای تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم .من در کناره راه ،گلهائی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه بر میگشتیم، تو به آنها آب داده ای .برای مدت دو سال ،من با این گلها، خانه اربابم را تزئین کرده ام. بی وجود تو خانه ارباب نمی توانست این قدر زیبا باشد."

باز هم بهشت و جهنم !

یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟"
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گردبزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: "تو
جهنم را دیدی!"
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقاً مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: "نمی فهمم!"
خداوند جواب داد: "ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!"

بهشت و جهنم !

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت.

مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟

فرشته جواب داد: می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم.

آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!

برادرانه

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند، یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.

شب که می شد دو برادر محصول و سود خود را با هم نصف می کردند.

یک روز برادر مجرد با خود فکر کرد و گفت:درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم، ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.

بنابر این شب که شد، یک کیسه پر از گندم رابرداشت و مخفیانه به انبار برد و روی محصول او ریخت. در همین اثنا برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام، ولی او هنوز ازدواج نکرده است و باید آینده اش تامین شود.

بنابر این شب که شد کیسه ای پر از گندم برداشت و مخفیانه به انبار برد و روی محصول او ریخت.

سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره  گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است، تا آن که در یک شب تاریک، دو برادر در راه انبار به یکدیگر برخورد کردند، آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بدون اینکه حرفی بزنند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.

فکر بکر !!

 

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می‌خواست مزرعه سیب زمینی‌اش راشخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود ، تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند در زندان بود.
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر

 
پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن ، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4
 صبح فردا 12 نفر از ماموران FBI  و افسران پلیس محلی آمدند و تمام مزرعه را شخم زدند ، بدون این که اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند.
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

معلم و شاگرد

خانم "تامپسون" معلم کلاس پنجم ابتدائی در اولین روز مدرسه مقابل  دانش آموزان ایستاد و به چهره دانش آموزان خیره شد و مانند اکثر معلمان دیگر به دروغ به بچه ها گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد.

اما این غیر ممکن بود. چرا که در ردیف جلو پسر بچه ای به نام "تدی استوارد" در صندلی خود فرو رفته  بود و چندان مورد توجه قرار نداشت. خانم"تامپسون" سال قبل "تدی" را دیده بود و   متوجه شده بود که او با بقیه بچه ها بازی نمی کند. اینکه لباسهایش کثیف هستند و او همواره به استحمام نیاز دارد. برای همین "تدی" فردی نامطلوب قلمداد می شد. این وضعیت چنان خانم "تامپسون"را تحت تاثیر قرارداد که او عملاً نمرات پایینی را بر روی برگه امتحانی اش درج می کرد.

در مدرسه ای که خانم "تامپسون" تدریس می کرد ، لازم بود تا معلمان شرح گذشته تحصیلی همه دانش آموزان خود را مورد بررسی قرار دهند. او "تدی" را در نوبت آخر قرار داد. با این حال وقتی پرونده وی رامرور کرد ، بسیار شگفت زده شد.

معلم کلاس اول "تدی" نوشته بود : او بچه ای با هوش است که همیشه برای خندیدن آمادگی دارد. او تکالیفش را مرتب انجام می دهد و رفتار خوبی دارد. او از اینکه دور و برش شلوغ باشد ، خوشحال می شود.

معلم کلاس دوم نوشته بود : "تدی"دانش آموز بسیار با هوش و با استعدادی است. همکلاسی هایش او را دوست دارند اما او اخیرا به خاطر ابتلاء مادرش به یک بیماری لاعلاج دچار مشکل شده . و احتمالاً زندگی اش سخت شده است.

معلم کلاس سوم نوشته بود : مرگ مادرش برایش بسیار سخت تمام شد. او تلاش می کند تا هر چه در توان دارد به کار بندد ، اما پدرش چندان علاقه ای از خودش نشان نمی دهد. اگر در این خصوص اقدامی نشود زندگی شخصی اش دچار مشکل خواهد شد .

معلم کلاس چهارم نوشته بود : "تدی" انزوا طلب است و علاقه چندانی به مدرسه نشان نمی دهد. او دوستان زیادی ندارد و گاهی سر کلاس خوابش می برد.

اکنون خانم "تامپسون" مشکل وی را شناخته بود به خاطر همین از رفتار خود شرمسار شد. او حتی وقتی که دید همه دانش آموزانش به جز "تدی" هدایای کریسمس او را با کادوها و روبان های رنگارنگ زیبا بسته بندی کرده اند، حالش بدتر شد. هدیه "تدی" با بد سلیقگی در میان یک کاغذ ضخیم قهوه ای رنگ پیچیده شده بود که او آن را از پاکت های خود درست کرده بود.

خانم"تامپسون"برای باز کردن آن در بین هدایای دیگر دچار عذاب روحی شده بود. وقتی او یک گردنبند بدلی کهنه را که تعدادی از نگین های آن هم افتاده بود به همراه یک شیشه عطر مصرف شده که یک چهارم آن باقی مانده بود از لای کاغذ قهوه ای رنگ بیرون کشید ، گروهی ازبچه های کلاس شلیک خنده سر دادند. اما او خنده استهزاء آمیز بچه ها را با تحسین گردنبند خاموش کرد. سپس آن را به گردن آویخت و مقداری از عطر را نیز به مچ دستش پاشید.

حرکت بعدی "تدی" کاملا خانم "تامپسون" را منقلب کرد. او مدتها منتظر ماند تا اینکه سر انجام خانم معلم خود را تنها گیر آورد. سپس به وی گفت:خانم معلم امروز شما دقیقا بوی مادرم را می دهید.

خانم"تامپسون"هاج و واج به او نگریست. پس از خوردن زنگ آخر و رفتن بچه ها او یک ساعت در کلاس نشست و اشک ریخت.

از آن روز به بعد او دیگر تدریس را صرفاً به آموختن ، خواندن ، نوشتن و ریاضیات محدود نکرد بلکه تلاش کرد تا به بچه ها درس زندگی هم بیاموزد.

خانم "تامپسون" بخصوص توجه خویش را به "تدی" معطوف کرد. همچنانکه با پسرک کار می کرد گویی ذهن وی دوباره زنده می شد. هر چه بیشتر او را تشویق می کرد . پسرک بیشتر عکس العمل نشان می داد. در پایان سال "تدی" یکی از بهترین دانش آموزان محسوب می شد.

خانم "تامپسون" علیرغم ادعایش که گفته بود همه بچه ها را به یک اندازه دوست دارد اما این بار هم دروغ می گفت. چرا که تعلق خاطر ویژه ای نسبت به "تدی" داشت.

یک سال بعد او نامه ای از طرف "تدی"دریافت کرد که در آن نوشته بود او بهترین معلم در تمام زندگی اش بود.

شش سال دیگر نیز سپری شد تا اینکه او نامه دیگری از طرف "تدی" دریافت کرد ، "تدی" در این نامه نوشته بود در حال فارغ التحصیل شدن از دانشگاه با رتبه عالی است. او بار دیگر به خانم "تامپسون" اطمینان داده بود که وی را همچنان بهترین معلم تمام زندگی اش می داند.

سپس چهار سال دیگر نیز مثل برق و باد گذشت. در نامه چهارم "تدی" گفته بود که به زودی به درجه دکترا نایل خواهد آمد. او نوشته بود که می خواهد باز هم پیشرفت کند و بار دیگر احساس قلبی خود را در خصوص وی تکرار کرده بود.

ماجرا به همین جا خاتمه نیافت. بهار سال بعد نامه دیگری ازطرف "تدی" به دست خانم "تامپسون" رسید ، او در نامه خود نوشته بود که با دختری آشنا شده و می خواهد با وی ازدواج کند.

"تدی" اظهار کرده بود از آنجا که چند سالی است پدرش را از دست داده ، موجب افتخارش خواهد بود اگر خانم "تامپسون" بپذیرد و به جای مادر داماد در مراسم عقد حضور داشته باشد.

البته خانم "تامپسون"پذیرفت. حدس می زنید چه اتفاقی افتاد؟

او در مراسم عقد همان گردنبندی را به گردن آویخت که چند نگینش افتاده بود و همان عطری را مصرف کرده بود که خاطره مادر "تدی" را در یاد او زنده می کرد. در مراسم عروسی "تدی" با دیدن خانم "تامپسون" لبخند رضایت بر لبانش نشست ، پیش رفت و مؤدبانه دست او را گرفت. بوسه ای بر پشت  آن زد و آهسته در گوش خانم معلم خود مطلبی را گفت که خانم "تامپسون"در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود آهسته پاسخ داد ، تو کاملاً در اشتباهی. "تدی" این تو بودی که به من آموختی می توانم مهم و تاثیرگذار باشم. در آن زمان من اصلاً نمی دانستم چطور باید به دانش آموزان درس  بیاموزم تا اینکه با تو آشنا شدم. من برا ی تو و همسرت آرزوی موفقیت و زندگی خوبی می کنم .

فرصت ها

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دخترِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.
برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..


زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشوند و بگذرند (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشند. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب!

جشن تولد!!

صبح که داشتم به طرف دفترم می رفتم منشی ام ؛ بهم گفت: ” صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک!“ از حق نمیشه گذشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود.  تقریباً تا ظهر به کارهام مشغول بودم.

بعدش منشی در زد و اومد تو و گفت ”: میدونی، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز روز تولدته ، اگر موافقی با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و تو !“.

منم گفتم” خدای من این عالیه. باشه بریم.“ برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشگی ،بلکه به یه جای دنج و خیلی اختصاصی ، قبل از هر چیز دوتا مارتینی سفارش دادیم و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.

وقتی داشتیم برمی گشتیم، رو به من کرد و گفت:” میدونی، امروز روزی عالیست، فکر نمی کنی که اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ “

در جواب گفتم: ” آره، فکر میکنم لازم نباشه.“

اونم در جواب گفت:” پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.“

وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفت:” میدونی رئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم. دلم می خواد تو یه جای گرم و نرم یه خورده استراحت کنم.“

اون رفت تو اتاق خوابش و بعد از حدود پنج ، شش دقیقه برگشت. با یه کیک بزرگ تولد در دستش در حالی که پشت سرش همسرم، بچه هام و یه عالمه از دوستام پشت سرش بودند که همه با هم داشتند آواز ” تولدت مبارکرو می خوندند. ... در حالیکه من اونجا... رو اون کاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد

فریاد رس

شخصى از خیابان مى‌‌گذشت، از جوانکى‌ که سر راهش بود و گریه مى‌کرد علت ناراحتى‌اش را پرسید: جوانک گفت: « براى‌ رفتن به سینما 2 سکه جمع کرده بودم اما جوانى آمد و یک سکه را از دستم قاپید» سپس با دست، به جوانى که کمى دورتر از آن‌ها ایستاده بود اشاره کرد.

آن مرد از او پرسید: « براى کمک فریاد نزدى؟»

جوانک گفت: چرا، و صداى‌ هق‌هق او شدیدتر شد.

مرد که او را با مهربانى نوازش مى‌کرد، ادامه داد: هیچ‌کس صداى تو را نشنید؟

جوانک گریه‌کنان گفت: نه

مرد پرسید: دیگر بلندتر از این نمى‌توانى‌ فریاد بزنى؟

جوانک گفت: نه! و از آن‌جا که مرد لبخند مى‌زد با امید تازه‌اى‌ به او نگاه کرد.

«پس این یکى‌ را هم بى‌خیال شو!» مرد این را گفت و آخرین سکه را هم از دستش‌ گرفت و با بى‌توجهى به را‌هش ادامه داد و رفت.

 

برتولت برشت

خیاط

مردی پارچه ای نزد خیاط برد تا برایش پیراهنی دلخواه بدوزد.

او به خیاط گفت : سابقه خیاط جماعت حاکی از بد قولی است .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی سوزنم گم شده بود و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی دکمه مناسب پیدا نشد و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی اطویم سوخت و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی نخ خوب و هم رنگ پیدا نکردم و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی مریض شدم و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی برق مغازه ام قطع شده و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی اندازه ات را گم کرده ام و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم .

...

مرد پس از همه این حرفها عصبانی و برافروخته شد و گفت :

اصلاً نمی خواهم برایم پیراهن بدوزی ، یاالله پارچه ام را پس بده !!!

 

و اما خیاط ، باز هم هیچ نگفت

برنده و بازنده!!

"رابرت داینس زو" قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.

در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی به سوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد.

زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ازدست خواهد رفت. 

قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.

هفته بعد یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح خبر جالبی برات دارم!

آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده.اون به تو کلک زده دوست من!

رابرت با خوشحالی جواب داد: "خدا را شکر! پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده! این که خیلی عالیه!

عشق!

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آن ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند .

زن جوان : یواش برو من می ترسم.

مرد جوان : نه ، این جوری خیلی بهتره .

زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم .

مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی که دوستم داری .

زن جوان : دوستت دارم ، حالا می شه یواشتر برونی .

مرد جوان : مرا محکم بگیر.

زن جوان : خوب ، حالا می شه یواشتر بری .

مرد جوان : باشه به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرخودت بگذاری ، آخه نمی تونم راحت برونم . اذیتم می کنه .

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود . برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید . در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت .

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود . پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی  کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

دمی می آید و بازدمی می رود . اما زندگی چیزی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که عشق پا به صحنه می گذارد . .

شیر یا خط

از وقتی ساعت های با هم بودنمان به انفجارهای خشم و پرتاب اشیاء تبدیل شد ؛ این تنها راه بود .

پناه بردن به سرنوشت : شیر ؛ ازدواج می کنیم ؛ خط برای همیشه جدا می شویم.

سکه به هوا رفت . چرخید ؛ به زمین افتاد و آن قدر تکان خورد تا در حالی که شیر را نشان می داد بی حرکت ایستاد.

آن قدر به سکه خیره شدیم تا کاملاٌ از حرکت افتاد .

بعد هر دو یک صدا گفتیم : بهتر است سه بار امتحان کنیم و هر چه را دوبار آمد انتخاب کنیم .

 

جی.ریپ 

قصه شب

مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت : ُمواظب باش عزیزم ؛ اسلحه پر استُ .

زن که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت : ُاین را برای زنت گرفته ای ؟ُ

مرد گفت : ُمی خواهم یک حرفه ای استخدام کنم .ُ

زن گفت : ُمن چطورم ؟ُ

مرد پوزخندی زد و گفت : ُبامزه است ؛ اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن را استخدام می کند ؟ُ

زن لب هایش را با زبانش مرطوب کرد ؛ لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت و گفت : ُزن توُ

 

جفری وایت مور

حکایت

حکایتی از زبان مسیح نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان میکرد. حکایت این است :
مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. شبانگاه ، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود ، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : (( این بی انصافی است. چه می کنید ، آقا ؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلاً کاری نکرده اند)).
مرد ثروتمند خندید و گفت : (( به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است ؟ ))
کارگران یکصدا گفتند : (( نه ، آنچه که شما به ما پرداخته اید ، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این ، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند ، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم )).
مرد دارا گفت : (( من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم ، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن ، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم)).
مسیح گفت : (( بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است ، پیدایشان می شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند)).
شما نمیدانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد ، بلکه دارائی خویش را می نگرد. او به غنای خود نگاه می کند ، نه به کار ما. از غنای ذات الهی ، جز بهشت نمی شکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت ، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است.

امید

قلب دختر از عشق بود، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا،اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود .

پس کیسه شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید.ریسمان  نا امیدی را.     نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید ، دور قلب و استواری و دعا هایش .نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی .

خدا فرشته های امید را فرستاد ،تا کلاف نا امیدی را باز کنند، اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.دختر پیله  گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت : نه باز نمی شود.هیچ وقت باز نمی شود.

خدا پروانه ای را فرستاد ،تا پیامی را به دخترک برساند.

پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای.اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ،پس انسان نیز می تواند.

خدا گفت :  نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر.

دختر نخستین گره را باز کرد....

و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود و نه پیله و نه کلافی.

هنگامی که دختر از پیله  نا امیدی به در آمد ،شیطان مدت ها بود که گریخته بود.

لاینحل!

می گویند دانشجویی سرکلاس خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است یادداشت کرد و به منزل برد.
تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. البتّه هیچ یک را نتوانست حل کند، امّا تمام آن هفته دست از کوشش برنداشت
و سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.
استاد به کلی مبهوت شد. چون آن دو مسئله را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.
اگر این دانشجو این موضوع را می‌دانست احتمالاً آن را حل نمی‌کرد. ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسئله غیرقابل حل است، بلکه برعکس فکر می‌کرد باید حتماً آن مسئله را حل کند، سرانجام راهی برای حل مسئله یافت.

مشکلات

روزی الاغ یک مزرعه دار داخل چاهی افتاد و شروع کرد به سرو صدا کردن . صاحب الاغ که نمی‌دانست چگونه الاغ را از چاه بیرون بکشد، بعد از مدتی فکر کردن با خود گفت: « چاه که آب ندارد و در نهایت باید پر شود ، الاغ هم که پیر است ، بنابر این بیرون آوردن الاغ هیچ سودی ندارد».

صاحب الاغ  تصمیم خود را گرفته بود، از جا بلند شد و به سراغ همسایگانش رفت و از آنها خواست تا در پر کردن چاه به او کمک کنند تا الاغ بیچاره بیشتر از آن عذاب نکشد. هر کدام از همسایگان نیز با بیلی در دست شروع به ریختن خاک به درون چاه کردند.

با ریخته شدن خاک به درون چاه الاغ شروع به بی‌قراری کرد و خود را به دیواره‌های چاه می‌زد و با صدای بلندی عر و عر می‌کرد. اما بعد از مدتی دیگر صدایی از الاغ نیامد. چه اتفاقی افتاده بود، آیا الاغ بیچاره واقعاً زنده به گور شده بود یا قضیه چیز دیگری بود.. صاحب الاغ وقتی دیگر صدای الاغش را نشنید به درون چاه نگاه کرد و در کمال تعجب دید هر بار که خاک به چاه ریخته می‌شود الاغ خاک را از پشت خود می‌تکاند و روی آن می‌ایستد. با این کار الاغ توانست با تکاندن خاک از روی خود و ایستادن روی لایه‌های جدید خاک به دهانه چاه برسد و موجب شگفتی صاحب خود و همسایگان شود.

انسان هم در زندگی با مشکلات و مسایل زیادی روبرو می‌شود. اما کسی از این مشکلات سربلند و پیروز بیرون می‌آید که نگذارد آنها او را از پای درآورند و زندگی او را مختل کنند. انسانی پیروز است که از مشکلات به نفع خود استفاده کند و با غلبه بر مشکلات راه نجات خود را پیدا کند.