جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

صداقت

روزی یکی از دوستانم که در رشته اقتصاد تحصیل می کند ، در ارتباط تلفنی با من مسأله سنجش صداقت را مطرح کرد . او در این زمینه از من طلب کمک کرد . از او سوأل کردم که چگونه می خواهد این کار را انجام دهد و سپس گفت : کافی است که از 10 فروشگاه مختلف خرید کنی و دو بار پول بدهی و بعد خواهی دید که چند نفر مبلغ اضافی را مسترد خواهند کرد .

 او از من خواست که پس از این کار نتیجه را به وی اطلاع دهم و من هم پذیرفتم . روز بعد در اولین مرحله از برنامه ارزیابی صداقت وارد یک فروشگاه لباس شدم و یک لباس 20 دلاری خریدم . پس از آنکه از فروشگاه بیرون آمدم ، بار دیگر وارد فروشگاه شدم و گفتم : ببخشید . من فراموش کردم پول این لباس را بدهم . صاحب فروشگاه زنی با چهره ظاهراً مهربان بود .

انتظار داشتم که بگوید پول آن را قبلا پرداخت کرده ام ؛ اما او در این باره اظهار نظر نکرد . لباس را به او نشان دادم و گفتم : ببینید یادتان می آید . شما 30 دلار برای این لباس خواستید و پس از چانه زنی موافقت کردید 20 دلار از من بگیرید . من از روی عمد صحنه خرید این لباس را برای صاحب فروشگاه تشریح کردم تا وقت و فرصت کافی به او بدهم . اما او بی حوصلگی از خود نشان داد و سخنم را قطع کرد و گفت : باید 20 دلار به من بدهید . من 20 دلار به او دادم و به یک فروشگاه دیگر رفتم . این کار را ادامه دادم و در مجموع از 10 فروشگاه خرید کردم ؛ اما هیچیک از صاحبان مغازه ها حاضر نشدند به من حقیقت را بگویند .

در آخرین فرصتی که داشتم ، به یک فروشگاه نوشابه رفتم . صاحب آن را می شناختم و از همکلاسان قدیمی من بود . او با پسرش در فروشگاه نشسته بودند . با او صحبت کردم و یک شیشه نوشابه خریدم . چند دقیقه بعد ، بار دیگر وارد مغازه شدم و به دوست قدیمی خود گفتم : ببخشید ، فراموش کردم پول این شیشه نوشابه را بدهم . همکلاس من جواب داد : مهم نیست . این بار تو مهمان من بودی .

مات و مبهوت به او نگاه می کردم و باورم نمی شد که او زمانی دوست و همکلاس من بوده است و اکنون حاضر نیست بگوید من پول نوشابه را پرداخت کرده ام . ادامه دادم و گفتم : نه ، باید پول نوشابه را بدهم . دو دلار به او دادم . او هم دست خود را دراز کرد و در حالی که هنوز پول را کاملاً نگرفته بود کودکش به او رو کرد و گفت : پدر مگر قبلاً پول نوشابه را از او نگرفتی؟ نگاه کن پول هنوز در دستانت است ... او بسیار مشوش به نظر می رسید و حرفی برای گفتن نداشت و من از آخرین مغازه نیز خارج شدم .

آن روز برای من تجربه گرانبهایی بود و دریافتم که زندگی بدون صداقت و جامعه غیرصادق محلی برای شادمانی و اطمینان نیست و پی بردم که صداقت برای هر کسی یک صفت پسندیده است .

عشق مادر

پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه در یک دبیرستان درجه یک استانی در چین به شغل معلمی پرداختم . مدتی نگذشت که در روحیات من تغییراتی حاصل شد . از شاگردان خود که اکثر آنان روستایی بودند ، خرده گیری می کردم و کسانی را که مرتکب اشتباهات کوچک می شدند مورد ملامات قرار می دادم و والدین آنان را فرا خوانده و از فرزندانشان بشدت انتقاد می کردم . تا اینکه روزی همه چیز تغییر کرد .

" سونگ" دانش آموزی ضعیف و در عین حال شیطان بود ، هر چند روز یکبار او را به دفتر فرا می خواندم و بعد هم به دلیل اشتباهاتش والدینش را به مدرسه دعوت می کردم .

 بعد از ظهر یک روز ، مادر " سونگ " وارد خانه من شد . این زن روستایی لاغر اندام فردی محتاط  و خوددار بود . در مبل چرمی مقابل نشسته بود و کمی دستپاچه به نظر می رسید . وضع " سونگ" را تشریح کردم ، در سکوت کامل به سخنان من گوش می کرد و گهگاه در میان سخنان من می گفت : " آقا ،این بچه "....

سالهاست که شوهر این زن روستایی درگذشته است ، فرزند کوچک نیز کمی بازیگوش است . در حالی که این مسایل را می دانستم ؛ احساس خاصی پیدا کردم . روبروی هم نشسته بودیم . بین ما یک میز چای وجود داشت و روی آن یک سبد سیب گذاشته شده بود . یک ساعت سپری شد و من " زنگ خطر را به مادر اعلام کردم . به او گفتم که اگر سونگ بار دیگر بی انضباطی کند وی را از مدرسه اخراج خواهم کرد . مادر نیز بناچار پذیرفت . در میان گفتگوها ناگهان به اندیشه فرو رفتم که بالاخره او مهمان من است . به همین سبب یک سیب از سبد برداشتم و به او تعارف کردم . او هم تعارف می کرد ، اما در پی اصرار من سیب را گرفت و بعد از تعارفات زیاد خانه من را ترک کرد .

بعد از ظهر ، در دفتر کار می کردم . صدای در را شنیدم . سر بلند کردم و مادر "سونگ " آن زن روستایی را دیدم ! وی در بیرون مردد ایستاده بود ، اما سرانجام با جرأت نزدیک میز من آمد ، از کیفش یک سیب بیرون آورد و گفت :" سونگ را پیدا نکردم ، خواهش می کنم اگر شما او را دیدید این سیب را به او بدهید......" حیرت زده شدم . آن سیب سرخ بزرگ همان سیبی بود که من به او داده بودم ! شامگاه همان روز ، داستان سیب سرخ را برای شاگردان بازگو کردم . دانش آموزان در سکوت و با علاقه داستان را شنیدند و کمی هم متأثر شدند . بعد از پایان کلاس به تنهایی به "سونگ "گفتم که این داستان درباره او مادرش بوده است و سپس آن سیب را به پسرک دادم . سونگ غمگین شد و گریه کرد .

بعد از مدتی متوجه شدم که در کلاس درسم تغییراتی پیدا شده است و سونگ و دیگران بهتر از گذشته درس می خوانند . من یک معلم خرده گیر و تندمزاج در مقابل مادر ضعفهای خود را احساس کرده و از وی بخشندگی و عشق را آموخته بودم .

نفرین بر جنگ

در دوران دومین جنگ چچن ، ارتش روسیه گرزونی مرکز چچن را به تصرف در آورد . افراد مسلح ضد دولتی چچن در هر گوشه و کنار به سربازان روسیه حمله می کردند ، نبرد بسیار شدید بود تا اینکه تمامی ساختمان ها منهدم گردید .

 یک ستوان دوم روس در یک تماس تلفنی با همسرش مطلع شد که او به تازگی پدر شده است . هنگامی که از کنار یک ساختمان عبور می کرد ، صدای گریه دخترکی را شنید و در اندیشه دختر خود بود که هنوز موفق به دیدارش نشده بود . گرچه وی می دانست در مقابل هر ساختمان و هر شهروند چچنی خطرهایی وجود دارد ، اما باز هم به سربازان زیر دست خود فرمان داد که جلوتر نروند و دخترک را نترسانند . او شخصاً به سوی صدا رفت .

دخترک حدود شش سال داشت . معلوم بود که والدینش را در جریان بمباران ارتش روسیه از دست داده است و هراس از چهره و چشمانش هویدا بود . ستوان دوم روس یک بسته شکلات از جیب بیرون آورد ، بسته شکلات را هنگام جستجوی افراد مسلح چچن در فروشگاهی که ویران شده بود ، پیدا کرد . این افسر روس قصد داشت این بسته شکلات را برای همسر و دخترش سوغات ببرد . اما متوجه شد که دخترک اکنون بیش از هر کسی به این سوغات نیاز دارد . ستوان دوم لبخند زده و شکلات را به دست دختر داد و با محبت نامش را سوأل کرد .

دختر از جنگ خونبار هراسیده بود و بر اثر بیم و هراس به ستوان دوم چشم دوخته بود و سپس با عجله به گوشه ای خزید . ستوان دوم با لبخند جلو آمد و چهره دوست داشتنی دخترک را نوازش کرد . او می خواست که بسته شکلات را به دختر داده و آنجا را ترک کند ؛ اما دخترک ناگهان از کیف مدرسه اش یک طپانچه بیرون آورده و ماهرانه و در عین ناباوری افسر روس را هدف قرارداده و ماشه را کشید .....

مردم هنگامی که اشیای برجای مانده از این ستوان دوم را بررسی می کردند، دو خاطر فراموش نشدنی را در ذهن داشتند . اول اینکه در چهره این افسر کماکان تبسم پدرانه دیده می شد و دوم اینکه بسته شکلات هنوز در دستش بود. شاید او قبل از مرگش دخترک چچنی را دختر خود می پنداشت . عشق پدرانه پنهان شده در اعماق جان و دل او موجب شده است که وی جنگ و خاطرات آن را برای لحظه ای فراموش کند .

مسافری از قاهره

 

 "محمد المغرب "یک میلیونر قاهره ای بود ، وی فردی جوانمرد و بخشنده بود ، او تمامی اموال خود بجز یک خانه مسکونی را به مردم بخشید و برای امرار معاش مجبور شد به کارهای سخت و پر مشقت بپردازد. شبی به علت خستگی در زیر یک درخت انجیر به خواب رفت ، در خواب دید که فردی به او نزدیک شد . آن فرد به وی گفت : " خوشبختی تو در اصفهان است و باید در آنجا در جستجوی سعادت باشی ."

بامداد روز دوم "مغرب " از خواب بیدار شد و سفر طولانی خود را شروع کرد . وی از بیابان ها ، دریا و رودخانه ها عبور کرده و با راهزن ها و تهدیدهای ناشی از حیوانات وحشی مواجه شد، اما سرانجام وارد اصفهان گشت .

محمد المغرب در یک مسجد اقامت گزید . در کنار مسجد یک ساختمان مسکونی به چشم می خورد . از قضا، نیمه شب راهزنان از راه مسجد داخل ساختمان مسکونی شدند ، با صدای آنان صاحب خانه از خواب بیدار شد و کمک طلبید . همسایگانش نیز از موضوع آگاه شدند . نگهبانان به سرعت به محل آمدند ، اما راهزنان از طریق بام خانه فرار کرده بودند . رئیس تیم پاسپان ها گمان می کرد که راهزن ها ممکن است در مسجد پنهان شده باشند . او به سربازان دستور داد که مسجد را محاصره و جستجو کنند. سر انجام آنان مسافر قاهره را دستگیر کردند.

مرد بدبخت بسیار شلاق خورد و بر اثر ضربات شلاق بیهوش شد و دو روز بعد بهوش آمد .

 رییس تیم گشتی از او بازجویی کرد و پرسید : تو که هستی و از کجا آمده ای؟

مغرب پاسخ داد : محمد مغرب هستم و از شهر معروف قاهره آمده ام .

بازپرس سئوال کرد : برای چه به پارس آمده ای ؟

مغرب گفت : یک آدم در خواب به من گفت که به اصفهان برو که خوشبختی تو در آنجاست . پس از ورود به این شهر متوجه شدم که سعادت من تنها بازداشت و ضرب و جرح از سوی تو بوده است !

بازپرس خندید و گفت : چه آدم زودباور و نادانی هستی ! من سه بار در خواب دیدم که در قاهره خانه ای داشته و پشت خانه یک درخت انجیر است و بعد از درخت چشمه ای قرار دارد و در زیر آن چشمه ، گنجی مدفون است . اما خواب را باور نکردم ، تو چقدر ساده لوح هستی که برای یافتن سعادت به اینجا آمده ای با زحمت زیاد وارد شهر ما شدی ، اما دیگر نمی توانی در اصفهان بمانی . چند سکه بردار و به خانه ات برگرد.

مغرب پول را برداشت و به قاهره بازگشت . او از زیر چشمه باغ خود ، همان مکانی که بازپرس در خواب دیده بود ، گنجی یافت و پاداش خوبی ها و نیکی های خود را به این شکل از خداوند دریافت کرد.

مری کریسمس

" جان " و همسرش " جنی " در کوچه ای مرطوب و سرد زندگی می کنند . "جان" در اداره راه آهن مشغول کارهای تعمیراتی است و کاری سخت و خسته کننده دارد . جنی در در بازار گل فروشی کارهای متفرقه انجام می دهد تا کمک خرجی برای امرار معاش به دست آورد . زندگی آنان فقیرانه درگذر است ، اما آنان زوجی عاشق و معشوق هستند .

 روزی جان و جنی با یکدیگر شام می خورند که ناگهان صدای در به گوش رسید . جنی در را باز کرد ، در بیرون در پیرمردی که تقریباً یخ زده بود ، سبدی در دست داشت و گفت : خانم ، امروز خانه ام را به این کوچه انتقال داده ام ، آیا شما به سبزیجات تازه نیاز دارید ؟ چشم پیرمرد به دامن کهنه جنی افتاد و احساس یأس در چهره اش هویدا شد . اما جنی با لبخند مقداری پول به پیرمرد داد و گفت : آری ، می خواهم ، این هویج ها خیلی تازه هستند . پیرمرد از لطف جنی تشکر کرد .

 چنی در را بست و با صدای آهسته به شوهرش گفت : پدرم در گذشته به همین شیوه امرار معاش می کرد. روز بعد برف سنگینی بارید . شامگاه جنی یک کاسه سوپ داغ به دست گرفت و در خانه پیرمرد را زد . آنان بزودی همسایگان خوب یکدیگر شدند .

شامگاه هر روز ، هنگامیکه صدای در زدن پیرمرد به گوش می رسید ، جنی با در دست داشتن یک کاسه سوپ داغ از آشپزخانه بیرون آمده و از سبزی فروش استقبال می کرد .

روز کریسمس فرا رسید .جنی به جان گفت:عمو هر روز با لباس نازک در بیرون کار می کند،سنش بالاست و تحمل این روزهای سرد برای او واقعاً سخت است . آیا می توانم از مخارج خودمان مقداری پول برداشته و برای او یک پالتوی پنبه ای بدوزم ؟ جان با پیشنهاد همسرش موافقت کرد.

یک روز قبل از فرا رسیدن کریسمس جنی لباس را دوخت . وی از بازار گلفروشی یک شاخه گل سرخ به خانه آورد و به همراه پالتو در یک ساک کاغذی قرارداد . موقعی که پیرمرد برای خرید سبزیجات بیرون رفته بود ، جنی کیف را در مقابل در خانه پیرمرد گذاشت .

دو ساعت دیگر ، در چوبی خانه "جان "با صدای شناخته شده ای به صدا در آمد ، جنی ضمن گفتن " مری کریسمس " در را باز کرد . اما پیرمرد امروز سبد سبزی در دست نداشت و با خوشحالی گفت : جنی ، مری کریسمس ! در روزهای معمولی همیشه به من کمک کرده اید ، امروز من فرصتی پیدا کردم تا هدیه ای به شما بدهم .

وی از پشت سرش یک ساک کاغذی بیرون آورد و گفت : نمی دانم کدام آدم خیرخواهی یک پالتوی پنبه ای در مقابل در خانه من گذاشته است . واقعاً لباس زمستانی خوبی است . اما من به هوای سرد عادت کرده ام . جان همیشه شبها کار می کند و این لباس برای او خیلی خوب است .

وی خجولانه یک گل سرخ به جنی داد و گفت : یک گل سرخ نیز در همان ساک کاغذی گذاشته شده بود ، من مقداری آب روی آن پاشیدم ، این گل مانند تو زیبا و تازه است .

سرنوشت

دو روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند ، یکی از آنها می خواست به شانگهای و دیگری به پکن برود . اما در اتاق انتظار آنان برنامه خود را جابجا کردند . زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان راه را می پرسند نیز پول می گیرند. اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند ، نه تنها غذا بلکه پوشاک هم به او می دهند.

فردی که می خواست به شانگهای برود ، فکر کرد : پکن جای بهتری است ، اگر کسی در آن شهر پول نداشته باشد ، باز هم گرسنه نمی ماند . با خود گفت : خوب شد سوار قطار شانگهای نشدم و گرنه به گودالی از آتش می افتادم . فردی که می خواست به پکن برود ، پنداشت : شانگهای برای من بهتر است ، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد ، خوب شد سوار قطار پکن نشدم ، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم . هر دو نفر در باجه بلیط با یکدیگر برخورد کرده و بلیط را عوض کرده بودند .

 فردی که قصد داشت به پکن برود بلیط شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیط پکن را. نفر اول وارد پکن شد ،متوجه شد که پکن واقعاً شهر خوبی است . ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد ، همچنین گرسنه نبود . در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را که مشتریها می توانستند بدون پرداخت پول بخورند ، می خورد .

فردی که به شانگهای رفته بود ، متوجه شد که شانگهای واقعاً شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است . او سپس به کار گل و خاک روی آورد . پس از مدتی آشنایی با این کار 10 جعبه حاوی شن و برگ های درختان را بارگیری کرده و آن را " خاک گلدان" نامیده و به شهروندان شانگهایی که به پرورش گل علاقه داشتند ، فروخت . در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد.

 او سپس کشف جدیدی کرد : تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود ، متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند او از این فرصت استفاده کرد، نردبان ، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد . شرکت او اکنون 150 کارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای " هانگ جو " و" نن جینگ " توسعه یافته است .

 او اخیراً برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد. در ایستگاه راه آهن ، آدم ولگردی دید که از او بطری خالی می خواهد ، هنگام دادن بطری ، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود ، به یاد آورد .

شما ایمیل دارید ؟

شرکت مایکروسافت آبدارچی استخدام می کرد. مردی که متقاضی این شغل بود به آنجا مراجعه کرد. رئیس کارگزینی با او مصاحبه کرد و بعنوان نمونه کار از او خواست زمین را تمیز کند.

سپس به او گفت: «شما استخدام شدید، آدرس ایمیلتون رو بدید تا فرمهای مربوطه را برایتان بفرستم تا پر کنید و همین‌طور تاریخی که باید کار را شروع کنید بهتان اطلاع بدهم.»
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس کارگزینی گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارید، یعنی شما وجود خارجی ندارید و کسی که وجود خارجی ندارد، شغل هم نمی‌تواند داشته باشد.»
مرد در کمال نومیدی آنجا را ترک کرد. نمی‌دانست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کند. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی برود و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخرد.

بعد خانه به خانه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها را فروخت. در کمتر از دو ساعت، توانست سرمایه‌اش رو دو برابر کند. این عمل را سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خانه برگشت. مرد فهمید می‌تواند به این طریق زندگی‌اش را بگذراند و شروع کرد به این که هر روز زودتر از خانه برود و دیرتر بازگردد. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یک گاری خرید، بعد یک کامیون، و به زودی ناوگان خودش را در خط ترانزیت (پخش محصولات) بر پا کرد.
5 سال بعد، مرد دیگر یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکا بود.

او شروع کرد تا برای آینده‌ خانواده ا‌ش برنامه‌ربزی کند و تصمیم گرفت بیمه‌ عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی را انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شان به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نماینده‌ بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارید، ولی با این حال توانسته اید یک امپراتوری در شغل خودتان به وجود بیاورید. فکر کنید به کجاها می‌رسیدید اگر یک ایمیل هم داشتید؟»

مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.»

پلکان ترقی!!

دو جوان همسن در مغازه ای کار پیدا کرده اند و حقوق یکسانی را می گیرند. پس از مدتی، یکی از آنها که " آنادر" نام دارد سریعاً در شغل خود ترقی پیدا کرد و حقوقش نیز افزایش یافت.

 "پرونار" که جوان دیگر است و هنوز در جای اول است با دیدن پیشرفت آنادر بسیار از برخورد غیر عادلانه با خود خشمگین شد و برای واکنش به دفتر صاحب مغازه رفت. صاحب مغازه با صبر و حوصله به حرف های پرونار گوش داد و تصمیم گرفت چگونگی تفاوت دو جوان را برای او تشریح کند.

صاحب مغازه گفت،" الان به بازار برو و ببین امروز صبح چه چیزهائی در آنجا می فروشند؟" پرونار سریع به بازار رفت و برگشت. به صاحب مغازه گفت که صبح فقط یک دهقان مقداری سیب زمینی می فروخت. " صاحب مغازه پرسید : چقدر سیب زمینی داشت؟ پرونار کلاهش را بر سر گذاشت و دوباره به بازار رفت و وقتی برگشت به صاحب مغازه گفت: جمعاً 40 کیلو سیب زمینی داشت.

صاحب مغازه پرسید: " قیمتش چند بود؟"

پرونار بار سوم به بازار دوید و بسیار خسته بازگشت و قیمت سیب زمینی را به صاحب مغازه اطلاع داد.

صاحب مغازه گفت : " بسیار خوب اینجا بنشین و ببین آنادر چگونه اینکار را می کند.

آنادر نیز بزودی از بازار بازگشت و به صاحب مغازه خبر داد که امروز صبح فقط یک فروشنده سیب زمینی در آنجا هست. همه سیب زمینی وی چهل کیلو است و قیمت مشخص آن فلان مبلغ است. علاوه بر این آنادر اضافه کرد: بعد از چند ساعت دیگر، آن دهقان چند جعبه گوجه فرنگی به بازار خواهد آورد و به نظر او ، قیمت آن بسیار عادلانه است. دیروز او به انبار مغازه رفته و دیده که موجودی گوجه فرنگی زیاد نیست و بدین جهت وی یک نمونه گوجه فرنگی را به مغازه آورده و دهقان را نیز صدا کرده که اکنون در بیرون مغازه منتظر است.

صاحب مغازه روبه پرونار کرد و گفت: اکنون متوجه شدی که چرا حقوق آنادر بالاتر است ؟

سه شاهزاده

یکی بود یکی نبود، پادشاه پیری بود که می خواست یکی از سه پسر خود را برای سلطنت آینده انتخاب کند. روزی ، سه شاهزاده را صدا کرد و به هر سه نفر مبلغ یکسانی پول داد و از آنها خواست که قبل از عصر همان روز، چیزی بخرند و با آن یک اتاق را پر کنند. شاهزاده اول بسیار فکر کرد و با تمام پول برگ نیشکر خرید. اما با این برگها فقط یک سوم اتاق را پر کرد.

 شاهزاده دوم با این پول پوشال ارزانتر خرید .اما با این پوشال ها فقط نیمی از اتاق را پر کرد. نزدیک بود آسمان تاریک شود. شاهزاده کوچک با دست خالی برگشت، دیگران بسیار تعجب کردند و از او پرسیدند: "تو چه خریده ای؟" او گفت در راه یک یتیم را دیدم که شمع می فروشد. همه پول را به او دادم و فقط چند شمع خریدم.

وقتی که او شمع ها را روشن کرد، نور آنها همه اتاق را روشن کرد.

بهترین هدیه نوئل

عید نوئل فرا رسیده و برادر بزرگ پاول برای تبریک سال نو یک خودرو زیبا برای پاول خریده بود. روزی از روزها  بعد از انجام کار، پاول دفترش را ترک کرد. با تعجب دید که پسر کوچکی در کنار خودرو جدید وی دور می زند و با نگاه تحسین آمیز به ماشین نگاه می کند.

 پاول از خود پرسید این پسر کیست؟ از لباس های پاره و کهنه اش متوجه شد که فقیر است. همزمان، پسر کوچک دید که پاول به سوی ما شین می آید و پرسید:" آقا، این ماشین زیبا متعلق به شما است؟ " پاول جواب مثبت داد، " این هدیه عید نوئل من است، برادرم برایم خریده است.

" هدیه نوئل؟" پسر با تعجب صدایش را بلند کرد، " یعنی برادر شما این ماشین را خرید و شما هیچ پولی برای آن نداده اید؟ " آری......" پاول خندید. پسر کوچک غبطه ای خورد و گفت : ای ، کاش......" حرفش تمام نشد بود که پاول فکر کرد پسرک کوچک حتماً آرزو می کند روزی برادری همانند برادر او داشته باشد ، اما صدای شیرین پسر به گوش رسید که گفت : ای ، کاش من چنین برادری بودم!" پاول بسیار تحث تأثیر قرار گرفت ، این پسرک با بچه های دیگر فرق داشت، چند دقیقه پسر را نگاه کرد و گفت: می خواهی با من گردش کنی؟ البته با این ماشین جدید. پسرک که هیجان زده شده بود به سرعت سوار ماشین شد.

آنها مدت ها گردش کردند، پسر به پاول گفت: " آقا، ممکن است به خانه من بیاید؟ پاول خندید، در دنیای کودکان ،برگشتن با یک ماشین زیبا چقدر پر افتخار است.!  اما پاول بزودی فهمید که بار دیگر اشتباه کرده است. پس از رسیدن به مقصد، پسر کوچک به پاول گفت: زحمت کشیدید، آقا! لطفاً ماشین را مقابل در پارک فرمایید و چند دقیقه منتظر باشید! پسر کوچک سریع پیاده شد و به سمت خانه دوید، چند دقیقه دیگر، او باز گشت و کنارش کودک دیگری بود.

پاول حدس زد که این برادر کوچک آن پسر است. از روشهای عجیب حرکت پسر کوچکتر ، پاول فهمید پاهایش بیمار است و نمی تواند راه برود. پسرک بردارش را بغل کرد و با اشاره به ماشین جدید پاول گفت: دیدی؟ بسیار زیبا است ، نه؟ این هدیه نوئل آن آقای مهربان است. برادر بزرگ او برایش خریده است! وی پولی برای خرید ماشین صرف نکرده است. عزیزم! روزی من هم مثل این ماشین زیبا را برای تو می خرم و آن زمان می توانی کادوهای قشنگ را در ویترین فروشگاه ببینی! پسر کوچکتر دستی زد و دو برادر با خوشحالی خندیدند.

پاول این دو بچه دوست داشتنی را نگاه کرد. نزدیک شد اشکهایش دیده می شد. پسر کوچکتر را بغل کرد و در صندلی جلوی ماشین گذاشت. برادرش از پاول بسیار تشکر کرد. سه نفر یک سفر فراموش نشدنی را آغاز کردند. در آن عید نوئل پاول بهترین هدیه را دریافت کرده بود. زیرا زندگی به او آموخته بود که خوشحال کردن دیگران بهترین هدیه است. عشق همیشه به انسان نیرو می دهد.

آخرین امتحان

آخرین روز امتحان فارغ التحصیلی فرا رسیده است. در یک دانشگاه معروف شرقی آمریکا،دانشجویان فارغ التحصیل رشته مهندسی با هیجان و خوشحالی دور هم جمع شده اند و درباره آخرین امتحان خود که چند دقیقه دیگر شروع می شود، صحبت می کنند. همه سرشار از اعتماد بوده و در انتظار جشن باشکوه بعدی و زندگی جدید و رنگارنگ آینده هستند.

 بعضی از این دانشجویان شغل هائی پیدا کرده اند و بعضی درباره کارهائی که دوست دارند صحبت می کنند. با اعتماد به علم و دانش فرا گرفته از دانشگاه، دانشجویان اطمینان کامل دارند که در آینده دنیای خارج منتظر و در اختیار آنها است. همه می دانند این امتحان دیگر سخت نیست. استاد به آنها اطلاع داده است که آنها می توانند کتب درسی و یادداشت های کلاس را همراه داشته باشند و تنها از آنها خواست که در جریان امتحان با دیگران صحبت نکنند. زنگ خورد، دانشجویان یکی پس از دیگری وارد کلاس شدند.

 وقتی اوراق امتحان را دریافت کردند، همه آنها شاد بودند چون روی کاغذ فقط چند سوأل نوشته شده بود. سه ساعت گذشت، استاد شروع کرد به جمع آوری اوراق کرد. اما ظاهراً دانشجویان دیگر هنوز اطمینان کامل نداشتند و آثار نگرانی در چهره آنها نمایان بود. استاد پس از گرفتن همه ورقه های امتحان از شاگردان خود پرسید: کسی هست که همه سوألات را پاسخ داده باشد؟ هیچ کس جوابی نداد. استاد پرسید:" کسی هست که چهار سوأل را پاسخ داده باشد؟ باز هم هیچ کس دستش را بلند نکرد. استاد گفت: سه تا یا دو سوأل چه؟ شاگردان بسیار نگران بودند و فقط به یکدیگر نگاه می کردند. استاد ادامه داد:" پس حتماً کسی هست که یک سوأل را پاسخ داده باشد. همه دانشجویان خاموش بودند.

 استاد ورق های امتحان را روی میز گذاشت و گفت: این نتیجه همان است که انتظار داشتم. این کار را کردم تا خاطرات عمیق تری در ذهن شما باقی ماند. با آنکه تحصیلات چهار ساله تمام شده است، اما هنوز سوألات زیادی راجع به علوم مهندسی هست که شما نمی دانید و این سوألات در امور روزانه بسیار عمومی است. استاد با خنده ادامه داد: جوانان، نگران نباشید، همه شما در امتحان قبول خواهید شد. اما یادتان باشد با آنکه شما دانشجوی فارغ التحصیل یک دانشگاه معروف هستید، اما زندگی تحصیلی شما بزودی شروع می شود.

مسابقه

 

یک روزنامه انگلستان مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.

سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟

بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است .

جواب او این بود : سنگین ترین دانشمند را بیرون بیاندازید!

سرباز آمریکائی

سرباز آمریکائی پس از پایان جنگ طولانی و سخت ویتنام به شهر سانفرانسیسکو باز گشت. قبل از بازگشت به خانه ، به پدر و مادرش تلفن کرد و گفت: " پدر و مادر، خدا را شکر که باز گشته ام! اما اکنون به کمک شما نیاز دارم. می خو اهم دوستم را همراه خودم  به خانه بیاورم.

 پدر و مادر سرباز با هیجان جواب مثبت دادند و گفتند: " ما از دیدن دوستت بسیار خوشحال می شویم!" پسر ادامه داد:" اما باید به شما اطلاع دهم که دوستم در جنگ بشدت مجروح شده و یک بازو و پایش را از دست داده است. او بسیار بیچاره است و سرپناهی ندارد. دلم می خواهد از این به بعد با ما زندگی کند.

 پدر و مادر سرباز پس از لحظه ای خاموشی ادامه دادند: آه! از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شدیم. می توانیم برایش جای مناسبی پیدا کنیم.

" نه، می خواهم همراه ما باشد" سرباز حرفهای خود را تکرار کرد.

پدر گفت:" تو نمی دانی چه می گوئی.  نگهداری یک انسان معلول فشار سنگینی بر ما وارد می کند و زندگی ما را بهم خواهد زد. تو بعد از بازگشت بتدریج او را از یاد خواهی برد. او نیز می تواند زندگی خود را سامان دهد.

 اما پسر دیگر ادامه نداد و تلفن را قطع کرد.

 پدر و مادر سرباز دیگر خبری از پسرشان دریافت نکردند. پس از چند روز، اداره پلیس سانفرانسیسکو به آنها اطلاع داد که روز گشته ، پسرشان خود را از یک ساختمان بلند به زمین انداخته و خودکشی کرده است وقتی که پدر و مادر با حالتی بسیار اندوهگین وارد بیمارستان شدند، با بهت دیدند که پسرشان فقط یک بازو و یک پا دارد.

پیرمرد باهوش

پیرمرد پس از بازنشستگی به زادگاهش بازگشت. خانه ای خرید و قصد داشت در شهرستان کوچک و زیبا دوران سالخوردگی را در خوشبختی و سعادت گذرانده و کتاب خاطرات بنویسد.

در ابتدا همه چیز مطلوب بود. محیط آرام شهرستان برای روحیه پیرمرد و نوشتن کتاب بسیار مفید بود. اما روزی، سه پسرک شیطان نزدیک خانه وی آمده و مشغول بازی فوتبال شدند. آنها از خوشحالی با صدای بلند فریاد می کشیدند.

پیرمرد نمی توانست این سر و صدا را تحمل کند و بیرون رفت. با لبخندی به پسرها گفت: ستاره های آینده ، چقدر خوب بازی می کنید. از نمایش شما لذت می برم. اگر هر روز اینجا بیایید و برای من فوتبال بازی کنید، به هر نفر شما یک دلار می دهم.

پسرها از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند و با تمام نیرو هنر خود را برای پیرمرد به نمایش گذاردند.

سه روز بعد، پیرمرد با نگرانی به پسرها گفت: بچه ها ، به دلیل مشکلات مالی ، از فردا برای هر نفر فقط 50 سنت می دهم.

جوانان ناراحت شدند ، اما حرف پیرمرد را قبول کردند.

یک هفته بعد ، پیرمرد دوباره پسرها را صدا کرد و گفت: در روزهای اخیر ، حقوق بازنشستگی را دریافت نکرده ام و بدین سبب از فردا به هر نفر بیست سنت می دهم.

" بیست سنت؟" پسرها عصبانی شدند و گفتند: ما برای بیست سنت وقت خود را به هدر نمی دهیم و دیگر به بازی فوتبال ادامه ندادند.

پیرمرد خندید و دوباره از روزهای آرام خود لذت برد .

صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی

یک روز اسب پیرمردی گم شد.همسایگان از شنیدن خبر گم شدن اسب او تأسف خوردند و برای ابراز همدردی به منزل وی رفتند، ولی پیرمرد بی آنکه کمترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد گفت: مهم نیست که اسب من گم شده است. شاید این خود حکمتی داشته باشد.همسایه ها از سخنان پیرمرد سخت تعجب کردند و بازگشتند.پس از گذشت چند ماه اسب گم شده به همراه چند اسب دیگر بازگشت.همسایه ها این خبر را که شنیدند با خوشحالی به منزل پیرمرد رفتند و تبریک گفتند، ولی پیرمرد انگارنه انگار که اتفاقی افتاده است با خونسری گفت:این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند اسب به دست بیاورم، شاید این خودش موجب بدبختی برای من بشود.

پیرمرد تنها یک پسر داشت که علاقه زیادی به اسب سواری داشت.روزی هنگام سواری آن پسر از اسب افتاد و استخوان پایش شکست. همسایه ها به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند. ولی پیر مرد بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت: استخوان پای پسرم ، شکست که شکست معلوم نیست که این خود بعدها به نفع ما تمام نشود.

همسایگان که باشگفتی سخنان پیرمرد را می شنیدند این بار هم نتوانستند در یابند که او درست می گوید یانه.

یک سال بعد در آن منطقه جنگی اتفاق افتاد و اکثر جوانان به میدان جنگ رفتند و بیشتر آنها کشته شدند، ولی پسر پیرمرد به علت لنگ بودن پا به جنگ نرفت و زنده ماند و آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته های پیرمرد رسیدند.

شک

در دوره امپراطوری چین قرن سوم تا پنجم میلادی شخصی بود به نام "له گوان" که حکمران منطقه "خه نان " بود. او دوستی داشت که گاهی برای نوشیدن شراب و گپ زدن به خانه وی می آمد.

مدتی بود که آن دوست به منزل له گوان نیامده بود. لذا له گوان شخصی را به سراغ او فرستاد تا از وضعش با خبر شود و خبر یافت که دوستش بیمار شده است. له گوان پس از اطلاع از بیماری به سراغ او رفت و هنگام عیادت از او متوجه شد که دوستش واقعاً مریض است، لذا از او سوأل کرد که چه ناراحتیی دارد ، دوستش جملاتی مبهم و سخنانی در هم گفت و با همه کوششی که کرد نتوانست علت بیماری خود را توضیح دهد.

له گوان سوأل خود را چند بار تکرار کرد و سر انجام علت بیماری را دریافت ، بدینگونه که وی روزی که در منزل دوستش له گوان مشروب می نوشیده است هنگامیکه لیوان شراب خود را بلند می کند که بنوشد ناگهان در داخل لیوان چشمش به ماری در حال پیچ و تاب خوردن می افتد، با دیدن آن مار فوق العاده می ترسد و خود را می بازد و تصور می کند بوی چیز گندیده ای مستقیماً در گلویش می پیچد،حالت استفراغ به او دست می دهد، می خواهد لیوان را زمین بگذارد ولی به علت حضور اشخاص دیگر از این کار منصرف می شود و در ضمن رویش نمی شود که موضوع را بیان کند، ناگزیر لیوان شراب را تا آخر می نوشد و پس از نوشیدن شراب احساس ناراحت کننده ای به او دست می دهد و پس از باز گشت به منزل بیمار می شود.

مسئله واقعاً شگفت آور بود و بیماری عجیب. له گوان در حالیکه به سخنان دوست بیمارش گوش می داد با خودش فکر کرد که در داخل لیوان شراب چگونه می تواند ماری جا بگیرد؟ اصلاً این کار امکان ندارد، پس آن چیز که دوستش در لیوان دیده چه بوده است؟

به محض ورود به منزل به سالن خانه رفت و جواب مسئله را پیدا کرد. له گوان فرستاد دوستش را به منزلش آوردند و پس از ورود او را به سالن خانه برد و از او خواست که در همان محلی که قبلاً نشسته بود بنشیند و سپس لیوانی را پر از شراب کرد و به دستش داد.

اما دوستش با سابقه ای که داشت از گرفتن لیوان و نوشیدن آن خودداری کرد. له گوان به دوستش گفت من به تو نمی گویم که مشروب بخور فقط از تو می خواهم که به هیولای داخل لیوان نگاه کنی. دوستش وقتی به داخل لیوان نگاه کرد همان مار را دوباره دید.

له گوان شروع کرد به قهقهه خندیدن و در حالیکه به کمان روی دیوار اشاره می کرد گفت: دوست من این کمان است که خود را به عنوان مار جا زده است.

مرد وقتی سر خود را بلند کرد و کمان روی دیوار را دید متوجه شد که مار توی لیوان انعکاس تصویر کمان بوده است. دوست له گوان وقتی موضوع را فهمید با خوشحالی تمام شروع به خندیدن نمود و دیری نگذشت که بیماری او بهبود یافت. مثل این داستان در مورد ترس و وحشتی به کار می رود که از شک و تردید بیجا ناشی شده باشد. خود داستان در کتاب تاریخ چین که در قرن هفتم میلادی تنظیم شده به ثبت رسیده است.

خداجو!!

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت. نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود. مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی.

کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌و جوی‌ آنی، همین‌جاست.
مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌و جو را نخواهد یافت و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید جز آن‌ که‌ باید.
مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود.
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود.
درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته، این‌ همه‌ یافتی!

درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست.!!

مادر

مادری بر بالین کودک خردسالش نشسته بود ، از اینکه او را در حال احتضار می دید غمگین و گریان بود،رنگ از رخ کودک پریده بود ، چشمانش را بسته ، آهسته نفس می کشید و گاه به گاه با تنفسی عمیق که به آه شبیه بود نفسی میزد و مادر مغموم و محزون چشم به او دوخته بود ، در این هنگام دستی به در خورد و پیرمردی وارد اتاق شد ، او بالاپوش بزرگی بدور خود پیچیده بود تا گرمش بدارد ،بیرون همه جا را برف و یخ گرفته بود و بادی سرد چنان می وزید که سوزش آن صورت را می برید.

پیرمرد از سرما می لرزید ، کودک لحظه ای چشم بر هم گذاشت و خفت ، مادر قوری کوچک چای را روی بخاری گذاشت تا با یک فنجان چای مهمانش را گرمی بخشد.

پیرمرد نشسته بود و گهواره کودک را می جنباند و مادر، کودک بیمارش را که بسختی نفس می کشید و دست کوچکش را بلند نگاه داشته بود می نگریست.

فکر میکنی این بچه برای من بماند؟ آیا خدای رحیم او را از من خواهد گرفت؟

پیر مرد که همان پیک مرگ بود سرخم نمود و جوابش نه مثبت بود ، نه منفی.

مادر سر به گریبان فرو برد و اشک از گونه هایش روان شد ، سه روز و سه شب در کنار بستر فرزند چشم بر هم ننهاده بود و سرش درد می کرد ، خواب لحظه ای در ربودش ، پس چشم برداشت و از سرما نالید که: چه شده؟ و همه جا را نگریست ولی پیرمرد رفته بود و کودک خردسال را نیز با خود برده بود. صدای دنگ دنگ ساعت کهنه گوشه دیوار برخاست و ناگهان پاندول آن از جا کنده و متوقف ماند.

مادر بیچاره از خانه بیرون دوید و فریاد زنان فرزندش را می طلبید.

بیرون در میان برف پیرزنی که با لباس مشکی بلندی نشسته بود گفت: مرگ در اتاق تو بود من او را دیدم که چگونه با کودکت از آنجا گریخت آنچه را که ربود دیگر پس نخواهد آورد.
مادر پریشان و متوحش پرسید : فقط بگو از کدام راه گریخت؟ راه را به من نشان بده من او را خواهم یافت ، پیرزن گفت من راه را به تو نشان خواهم داد ولی شرطش این است که تو همه آوازهایی را که شبها بر بالین کودکت برایش می خواندی برایم بخوانی من این آوازها را دوست دارم و قبلاً شنیده ام ، نام من شب است و تمام اشکهایی را که بر بالین او نثار کرده ای دیده ام.
مادر گفت : من همه را برایت خواهم خواند اما مرا سرگردان مکن تا بتوانم کودکم را بازآرم و بیابم.
ولی شب سنگین و ساکت نشسته بود، مادر دستها را به هم پیوست و خواند و گریست ترانه ها بسیار بودند ولی اشکهای او بیشتر.شب گفت: از سمت راست به جنگل تیره کاج برو ، من مرگ را با کودکت همانجا دیدم که می رفتند.
در اعماق جنگل راههای بسیاری یکدیگر را می بریدند و مادر مردد بود کدام را برگزیند ، ناگهان چشمش به بوته خاری افتاد که نه برگ داشت و نه گل و یخها از شاخه های بوته آویخته بودند .
مادر پرسید: تو مرگ را ندیدی که با کودک من از این راه بروند ؟
بوته گفت چرا دیدم ولی راه را به تو نشان نحواهم داد مگر اینکه مرا از حرارت سینه ات گرم کنی وگرنه من از سرما خواهم مرد.
مادر بر زانوان نشست و بوته خار را به سینه اش فشرد خارهای بوته به تنش فرو رفتند و قطرات خون جاری شد و بوته خار از نو جوان گردید و در آن سرمای زمستان گل داد ، قلب شکسته و غمزده او چنین گرمایی معجزه آسا داشت. و بوته راهی را که می بایست می رفت به او نشان داد.
او رفت و رفت تا به دریاچه بزرگی رسید که نه کشتی داشت و نه قایق و سطح آن را قشری نازک از یخ پوشانده بود و گذشتن از آن امکان نداشت ، اما او می بایستی برای یافتن کودکش به ساحل روبرو می رسید، به ناگهان فریاد کشید: مرگی که بچه مرا با خود دارد کجاست؟ ناگهان دریاچه به سخن آمد و گفت : من میدانم کجاست بگذار ما هر دو صمیمانه با هم کنار بیاییم ، دلشادی من در این است که مرواریدی داشته باشم و چشمان تو روشنترین چشمانی هستند که من تابحال دیده ام اگر تو چشمانت را نثار من کنی ، من نیز تو را به ساحل روبرو خواهم برد آنجا که مرگ خانه دارد و گلها و درختانی را می پروراند که هر یک عمر انسانی است .
مادر گفت همه وجودم را نثار می کنم تا کودکم را باز یابم .
او این سخن را گفت و گریست و گریست تا اینکه چشمانش را بصورت دو قطره اشک به کف دریاچه فرو چکاند و آنها به دو مروارید گرانبها بدل شدند ، دریاچه هم او را گرفت و گویی که بر تخت روانی نشسته بود به یک لحظه او را به ساحل دیگر رساند آنجا که خانه ای مجلل قرار داشت و فرسنگها وسعتش بود ، انسان نمی دانست که آیا کوهی پوشیده از جنگل و غار بود و یا اتاقکهای متعدد ، اما مادر مسکین قادر به دیدن نبود .
او دوباره فریاد کشید : مرگی که بچه مرا با خود دارد کجاست؟
پیرزن گورکن جواب داد: او هنوز باز نگشته است و همچنان که میرفت تا گلشن مرگ را محافظت کند پرسید :  چگونه توانستی اینجا را بیابی و چه کسی تو را یاری داد.
مادر گفت: خدای رحیم یاری ام داد. او با شفقت و مهربان است پس تو هم بر من رحم کن و بگو فرزندم را کجا خواهم یافت؟ پیرزن گفت: من نمی دانم و توهم بینایی خود را از دست داده ای ، بسیاری از گلها و درختان امشب پژمردند. بزودی مرگ خواهد آمد تا آنها را جابجا کند تو خود می دانی که هر بشری صاحب گل و یا درخت زندگی است. این گلها و درختها همانند دیگر گلها و درختها هستند ولی اینها قلبی درون خود دارند که پیوسته می زند ، برو بگرد شاید بتوانی ضربان قلب کودکت را بشناسی ولی به من چه خواهی داد که بگویم باید چه کاری بکنی؟ مادر مسکین گفت: من چیزی ندارم ولی بخاطر تو تا پایان عالم خواهم رفت.
پیرزن گفت: من آنجا کاری ندارم فقط از تو می خواهم که گیسوان قشنگ و سیاهت را به من بدهی خودت می دانی که گیسوانت زیباست و من از آنها خوشم می آید. در عوض موهای سپید مرا بگیر که بهتر ازهیچ است. مادر گفت اگر گیسوان مرا می خواهی حاضرم با کمال میل آنها را به تو بدهم و دست بر گیسوان خود برد و آنها را برداشت و به پیرزن داد و موهای سفید او را گرفت. سپس هردو به گلشن مرگ رفتند آنجا که گلها و درختان درهم روییده بودند ، جایی سنبلها زیر شقایق ها روییده بودند و جایی دیگر بوته های گل بزرگ و درخت آسا شده بودند ، برخی کاملاً تر و تازه و برخی بیمارگونه و زرد هر درخت و هر گل نام مخصوص خود را داشت. جایی درختان بزرگی را در گلدانهای کوچک نهاده بودند چنانکه بیم آن میرفت که از تنگی جا گلدان بشکند و جایی گلهای کوچک و ظریفی را بر زمین خوابانده بودند و یا آنان را به گیاهان دیگر آویخته و از آنان بی اندازه مراقبت می کردند اما مادر مسکین بر همه گیاهان کوچک خم می شد و به ضربان دلی که در آنها نهفته بود گوش می داد و همچنانکه می رفت در میلیونها گیاه کودکش را باز شناخت. (یافتمش) مادر فریادی زد و دستش را بسوی گل زعفرانی که بیمار می نمود دراز کرد
پیرزن گفت: دستت را از گل کوتاه کن و تأمل کن تا مرگ بیاید من هر آن انتظار او را دارم ، از من نشنیده بگیر ولی مگذار که او این گل را بچیند او را تهدید کن که اگر به گل تو دست بزند تو نیز گلهای دیگر را ازجای خواهی کند. او در پیشگاه خدای مهربان مسئول است و کسی را اجازه آن نیست که گلی را بچیند تا او نخواهد. ناگهان نسیم سردی وزیدن گرفت و مادر دریافت که این مرگ است که از راه می رسد.
مرگ پرسید؟ راه اینجا را چگونه جستی؟ و چگونه آمدی؟
مادر جواب داد: من مادرم. مرگ دستش را بطرف گل کوچک دراز کرد تا آن را بچیند اما مادر با دستهایش محکم دست او را گرفت و از ترس می لرزید، مرگ بر دستهای مادر نفس سرد خود را دمید و او حس کرد که این نفس سردتر از سوز زمستانی است و دستهایش فرو افتادند.
مرگ بانگ برداشت: تو نمی توانی بر خلاف قدرت من کار کنی.
مادر جواب داد: اما خدای رحیم قادر است . مرگ گفت: من مجری مشیت و اراده اویم و فقط آنچه را که او خواستار است از من ساخته است. من باغبان گلشن اویم ، من همه درختان او را بر می کنم و از نو آنها را در گلزار بهشت می نشانم در سرزمینهای دور و نامعلوم . اما آنجا چگونه است و چگونه اینها از نو خواهند رویید رازش را بتو نخواهم گفت.
مادر گفت: کودکم را به من بازده و شروع به گریستن کرد و با دو دستش ساقه گل زیبایی را چسبید و شیون کنان به مرگ گفت: من همه گلهای تو را خواهم چید کاسه صبرم لبریز گشته و نومید شده ام.
مرگ نگران شد و گفت: دست از آن کوتاه بدار تو خود گفتی که خوشبختی را از دست داده ای حال می خواهی مادرانی دیگر را به خاک سیاه بنشانی؟
مادر غمگین و متأثر گفت؟ مادرانی دیگر را؟ و دستش را از ساقه گل برداشت.
مرگ گفت بیا چشمهایت را بگیر من آنها را از دریاچه پس گرفتم اکنون اینها روشنتر و بیناتر از سابقند و در کنار خودت به این چاه عمیق نگاه کن و من به تو نام این دو گل را که قصد چیدنشان را داشتی خواهم گفت و تو تمامی آینده آنان را خواهی دید، تمامی عمر سرگذشت آدمی را بنگر و آنچه را که می خواستی
نظمش را برهم زنی چه بود.
مادر به عمق چاه نظر انداخت. چنین دید که یکی از آن دو اسباب خیر و سعادت را به تمامی فراهم داشت و خوشبختی گردش را فرا گرفته بود و دیگری به عکس در منتهای ذلت و بدبختی غوطه ور بود.
مرگ گفت: این هر دو خواست خداوند است و آنچه که باید بدانی این است که یکی از این گلها فرزند دلبند توست و آنچه را که دیدی سرنوشت آینده اوست.
مادر متأثر گفت پس همان به که از رنجها و مصائب آسوده اش کنی  و او را ببری به سرای جاودان خداوند ، بر خواهشها و زاریهای من وقعی مگذار و همه را نشنیده بگیر.
مرگ گفت: نمی دانم چه می خواهی ، آیا دوست داری او را باز یابی یا آنکه با خود ببرم به جایی که از آن چیزی نمی دانی و نخواهی دانست؟
مادر دو دستش را به هم پیوست و خدای رحیم را درود فرستاد:
ای خدای مهربان نشنیده بگیر آنچه من خلاف میل تو خواستم و آن را خیر پنداشتم.
از من مشنو و مرا ببخش. مادر سر به گریبان فرو برد و مرگ همراه کودک به عالم نامرئی شتافت.

 

هانس کریستین اندرسن

دروغ قدیمی

"جک" و "تینا" در یک مهمانی با یک دیگر آشنا شدند. در آن زمان، "تینا" دختر خوشگلی بود و مورد توجه بسیاری از پسران بود و جک پسری معمولی و بسیار خجول . بعد از پایان مهمانی، جک با کمال جسارت  تینا را دعوت کرد تا با یکدیگر قهوه بنوشند. تینا دختر با حیایی بود و نهایتاً دعوت جک را قبول کرد.

دو نفر در قهوه خانه نشستند، اما هیچ یک از آنها نمی دانست درباره چه صحبت کند. تینا پشیمان بود و می خواست هر چه زودتر به خانه باز گردد. جک پیشخدمت را صدا کرد و گفت: لطفاً نمک برایم بیاور ، من عادت دارم قهوه کم نمک بخورم .همه از شنیدن حرفهای جک بسیار تعجب کرده و به او نگاه کردند. جک که خجالت کشیده بود به آرامی به تینا گفت:  وقتی بچه بودم، کنار دریا زندگی می کردم. بسیار شیطان بودم و کنار سواحل دریا بازی می کردم ، برای همین آب شور زیادی خورده ام. آه ! چقدر تلخ و شور است. الان خیلی وقت است که به خانه باز نگشته ام، لذا دلم برای خانه و مزه آب دریا تنگ شده است. بدین سبب ، وقتی قهوه می خورم، کمی نمک داخل آن می ریزم و می خواهم مزه آب دریا را حس کنم.

تینا از شنیدن حرفهای جک،بسیار تحت تاثیر قرار گرفت، فکر کرد که این پسر بسیار با احساس است. کسی که خانه را دوست دارد حتما به زندگی علاقه دارد. او شروع به صحبت با جک کرد و محیط گفت و گو ها عوض شد.

از آن به بعد، جک و تینا عاشق یکدیگر شدند. تینا از رفتار مهربان و دلگرم کننده جک متوجه شد که او واقعاً پسر خوبی است. از آن به بعد، دو نفر بیشتر به قهوه خانه می رفتند و تینا همیشه به پیشخدمت می گفت که برای دوستم نمک بیاور. او این نوع قهوه را دوست دارد.

چهل سال گذشت، جک و تینا همانند زن و شوهرهای دیگر زندگی خوبی داشتند تا روزی جک به دلیل بیماری سخت از دنیا رفت.او در آخرین روزها، نامه ای برای تینا نوشت:

تینای عزیزم، معذرت می خواهم که به تو دروغ گفتم. یادت است که اولین بار با هم قهوه می خوردیم؟ آن زمان من بسیار ناراحت و نگران بودم و خودم هم نمی دانستم چرا به پیشخدمت گفتم نمک بیاورد. در واقع اصلاً داخل قهوه نمک نمی ریزم. اما چاره ای نداشتم و باید اشتباه خود را ادامه می دادم. خدا را شکر که تو حرفهای من را باور کردی و من را قبول کردی و من نیز چهل سال قهوه را با نمک خوردم. عزیزم. ببخشید، چندین بار می خواستم این راز را به شما بگویم. اما ترسیدم که از شنیدن آن عصبانی شده من را ترک کنی.

حالا دیگر نمی ترسم. می دانم بزودی از دنیا می روم. عزیزم ، این چهل سال که با تو زندگی کردم، بسیار زیبا و شاد بود. اگر عمر دیگری داشته باشم، امیدوارم تو باز هم زن من باشی. اما دیگر قهوه را با نمک نخواهم خورد. واقعاً مزه بدی دارد......

تینا با خواندن نامه شوهرش اشک می ریخت. به عکس جک نگاه کرد و گفت: عزیزم، تو نمی دانی من چقدر خوشحال هستم. چون می دانم در این دنیا کسی هست که توانسته دروغی را برای چهل سال حفظ کند.

ویولون زن

هنگام عصر مردم برای رسیدن به خانه خود عجله داشتند. دم در ورودی مترو یک نوازنده ویولن جوان دیده می شود که بادقت ویولن می نوازد. صدای دلنشین ویولن قدم های مردم را آرام می کند و بعضی ها سکه ای در کلاه مقابل او می اندازند.

عصر روز دوم، ویولن زن باز در همان جای دیروز ظاهر شد و کاغذ بزرگی روی زمین قرار داد. بعد از آن، شروع به نواختن ویولن کرد و صدای زیبائی فضا را پر کرد.

مدتی طول نکشید که جملات روی کاغذ توجه مردم را به خود جلب کرد. روی کاغذ نوشته شده بود  :عصر دیروز، آقای "جرج سن" شیئی مهم را داخل کلاه من جا گذاشته است . امیدوارم که هرچه زودتر بیاید و آن را بگیرد.

مردم با دیدن این کلمات شروع به صحبت کردند. همه می خواستند ببینند در آخر چه اتفاقی می افتد.

حدود نیم ساعت بعد، مردی میانسال با عجله به سوی ویولن زن دوید و با دیدن کاغذ، نوازنده جوان را بغل کرد و فریاد زد : خدایا ! می دانستم که شما حتما می آئید.

نوازنده جوان با خونسردی از این مرد پرسید: "شما آقای جرج سن هستید؟"

" بله من جرج سن هستم!"

نوازنده جوان دوباره پرسید: " چه چیز جا گذاشته اید؟"

" بلیت لاتاری! من یک بلیط لاتاری جا گذاشته ام."

همان وقت، ویولن زن یک بلیت لاتاری را از کیف بیرون آورد که رویش اسم جرج سن نوشته شده بود. از مرد پرسید:" همین است ؟"

آقای جرج سن جواب مثبت داد و بلیت را گرفت، از خوشحالی می خواست اشک بریزد. وی به عابرین گفت که او در یک شرکت کوچک کار می کند و چندی پیش در بانک یک بلیت لاتاری خرید. صبح امروز، نتایج لاتاری منتشر شد و این بلیت برنده جایزه 500 هزار دلاری شد.  اما دیروز دم در ورودی مترو از شنیدن موسیقی دلنشین ویولن نوازنده جوان خوشحال شد و بدون توجه، بلیت لاتاری را که لای پول بود داخل کلاه انداخت.

این نوازنده جوان که شاگرد مؤسسه هنری است پیشتر فرصت ادامه تحصیل به وین را پیدا کرد. چون بسیار فقیر بود، برای جمع آوری شهریه دم در ورودی مترو به ویولن زنی پرداخته است. دیروز همه چیز آماده و بلیت هواپیما به وین را هم خریده بود. هنگام بستن چمدان ، این بلیت لاتاری 500 هزار دلاری را پیدا کرد.

فکر می کرد صاحبش از گم کردن آن حمتاً بسیار نگران و مضطرب است. بهمین دلیل بلیت هواپیما را پس داد و به اینجا آمد.

همه از این عمل نوازنده جوان بسیار تعجب کرده و پرسیدند: چرا این پول را برای خودت بر نداشتی؟

نوازنده جوان جواب داد: بله ، من بسیار فقیرم، اما از زندگی خود راضی ام. اگر به خودم وفادار نباشم، دیگر شادی نخواهم داشت.