جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

مدیریت!!!

به یک دانشجوی مدیریت و یک دانشجو فیزیک و یک دانشجو ریاضیات، هرکدام 150 دلار دادند و از آنها خواسته شد که با استفاده از این پول، ارتفاع یکی از هتل های شهر را که دانشگاه در آن قرار داشت. بادقت محاسبه کنند. سه دانشجو با اشتیاق فراوان برای انجام این محاسبه دنبال تهیه ملزومات رفتند. دانشجوی فیزیک اول به یک مغازه ساعت فروشی رفت و یک کرونومتر خرید و بعد، از یک فروشگاه چند گوی فلزی به اندازه های مختلف خرید و سپس به یک لوازم التحریری رفت تا یک ماشین حساب بخرد و آخر سر هم چندنفر از دوستانش را خبرکرد تا در این کار به او کمک کنند. این دانشجوی فیزیک زمانی را که هریک از گوی ها را از پشت بام هتل به زمین رسیدند اندازه گرفت و بعد با محاسبه زمانهای سقوط گوی ها و فرمول های فیزیکی، ارتفاع هتل را به دست آورد.

دانشجوی ریاضیات منتظرشد تا خورشید کمی پایین برود و بعد، زاویه سنج و شاقول و متری را که خریده بود از کیفش درآورد طول سایه را اندازه گرفت، زاویه خطی که نوک پشت بام هتل را به نوک سایه آن متصل می کرد محاسبه کرد و بعد با استفاده از فرمول های مثلثات ارتفاع هتل را تعیین کرد. واضح است که با این همه کار، آنها دیگر فرصت نکردند برای امتحان فردایشان به اندازه کافی مطالعه کنند و همین باعث شده بود تا زیاد سرحال نباشند. روز بعد این سه دانشجو یکدیگر را در دانشگاه دیدند، درحالیکه سرحالی دانشجوی مدیریت باعث تعجب دو دانشجوی دیگر شده بود. آنها طریق محاسبه ارتفاع هتل را از هم پرسیدند و وقتی توضیحات دانشجوهای ریاضیات و فیزیک به پایان رسید دانشجوی مدیریت با قیافه حق به جانب روش خود را به این شکل توضیح داد:

کاری نداشت! من پیش مسئول پذیرش هتل رفتم یک دلار به او دادم و پرسیدم ارتفاع هتل چندمتر است بعد با 149 دلار باقیمانده باقی روز را حسابی خوش گذراندم.

مسافر

از این مسافرت طولانی بالاخره برگشت. سفر خسته کننده‌ای بود و خیلی پرکار. دوست داشت وقتی به خانه رسید همه خانواده را ببیند. دوست داشت همه سر سفره شام دور هم جمع شوند و بعد یک چایی داغ خیلی می‌چسبید. از ذوقش نصف راه را پیاده آمده بود. ساکش روی دوشش سنگینی می‌کرد. وقتی او بالاخره به در خانه رسید انگار همه چیز آن طور که او می‌خواست نبود. جلوی در یک پارچه سیاه زده بودند و چند چراغ بالای پارچه زده شده بود که نورش اجازه نمی‌داد نوشته پارچه خوانده شود. جلوی درب خانه یک دسته گل بزرگ از گلایل سفید با روبان سیاه رنگ دیده می‌شد و یک عکس قاب شده در وسط آن دیده می‌شد. نزدیک‌تر رفت تا عکس را از نزدیک ببیند. جلو که رفت شروع کرد به خندیدن، در میان خنده چشم‌هایش پر اشک شد و خنده‌اش به گریه تبدیل شد. آن عکس، عکس خودش بود...

خدا و شیطان !!!

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد

استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر خدای ماست , خدا نیز شیطان است

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟

استاد پاسخ داد: البته

شاگرد ایستاد و پرسید: استاد, سرما وجود دارد؟

استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟

مرد جوان گفت: در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست،در واقع سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد

شاگرد ادامه داد : استاد تاریکی وجود دارد؟

استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد

شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان ، تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: آقا, شیطان وجود دارد؟؟

استاد که زیاد مطمئن نبود پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید

 

....آن مرد جوان همان آلبرت انیشتین بود.

آتش امید

تنها بازمانده‌ یک  کشتی شکسته به جزیره ای کوچک و خالی از سکنه افتاد.

او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه هر روز افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند اما کسی نمی آمد.

سر انجام هنگامیکه از رسیدن هر یاری رسانی نا امید شد ، از تخته پاره های باقیمانده از کشتی برای خود کلبه ای ساخت.

 اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود ، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان می رود.

متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد. فریاد زد: "خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟"

صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته از نجات دهندگانش پرسید:

"شما ها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟"

آنها جواب دادند:

" ما متوجه علایمی که با دود می دادی شدیم."

 

وقتی اوضاع خراب می شود نا امید شدن آسان است.

ولی نباید دلمان را ببازیم ' چون حتی در میان درد و رنج ' دست خدا در کار و زندگی مان است.

نامه ای برای پدر

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت نامه هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته «پدر».

با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت را باز کرد و با دستان لرزان نامه را خواند :

 

پدر عزیزم،

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو را بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو او را نخواهی پذیرفت، به خاطر خالکوبی هایش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر او حامله است. Stacy به من گفت ما می توانیم با هم شاد و خوشبخت باشیم. او یک تریلی توی جنگل دارد و کُلی هیزم برای تمام زمستان. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من را به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زند. ما آن را برای خودمان می کاریم و برای تجارت با کمک آدمهای دیگری که توی مزرعه هستند، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خواهیم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و Stacy بهتر بشود. او لیاقتش را دارد. نگران نباش پدر، من 15 سالمه و می دانم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می توانی نوه هایت زیادت را ببینی.

با عشق،

پسرت،

John

 

پاورقی : پدر، هیچ کدام از جریانات بالا واقعی نیست، من تو خونه Tommyهستم . فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه هست. دوستت دارم! هر وقت برای آمدن به خانه امن بود، بهم زنگ بزن.

 

بخت خوب ؛ بخت بد

هر اتفاق بدی که در خانواده ما می‌افتاد، پدرم سرش را تکان می‌داد و می‌گفت « این هم از بخت خانواده ما » و این عبارت را برای هر موردی به کار می‌برد و فرقی برایش نمی‌کرد که این اتفاق بد، به سادگی از دست دادن جای پارک اتومبیل باشد و یا مورد مهمی نظیر ورشکستگی و یا بیماری مزمن تنها دخترش. بخت خانواده ما بی‌تردید بخت خوبی نبود. پدرم که عقیده محکمی به مجبور بودن انسان در این جهان داشت، زندگی را ناشی از تصادفات روزگار و در معرض خطر می‌دانست و خود را دستخوش حوادث می‌دید. بخت خانواده ریمن غالباً در خواب بود. طی سالهای بسیار، عقیده بر این بود که ما مردمان بدبختی هستیم.

در سال 1971 پدرم جایزه بخت آزمایی ایالت نیویورک را برد. مبلغ جایزه، رقم سرسام آوری نبود، ولی بیش از آن بود که پدرم در عمر خود چنین مبلغی را یک جا دیده باشد. از نظر او ، پول بادآورده‌‌ای بود. از نظر من هم بخت خوبی بود، نه به لحاظ پول، بلکه به خاطر آن چه که بعد از آن اتفاق افتاد.

هنگام برنده شدن، پدرم در بیمارستان بستری بود و پس از جراحی غده‌‌ای که معلوم شد خوش خیم بوده است، دوران نقاهت را می‌‌گذراند. او بلیت را به سینه‌اش چسبانده بود و می‌گفت به هیچ یک از افراد خانواده‌، دوستان و حتی مادرم اعتماد ندارد تا آن را برایش نقد کند. باور کرده بود که ممکن است دیگران بلیت را برای خودشان بردارند، و یا بگذارند کسی آن را بدزدد، و یا هنگام نقد کردن، کارکنان اداره بخت آزمایی سرشان را کلاه بگذارند و بلیت را ثبت نکنند. مدت‌ها بلیت را نگه داشت. هنگامی که آخرین مهلت ارائه بلیت نزدیک شد، من و مادرم را قسم داد که این راز را فاش نکنیم، چون اگر دیگران بفهمند که پول بادآورده‌‌ای به دستمان رسیده است، به فکر سوء استفاده خواهند افتاد. سرانجام خودش بلیت را برد و نقد کرد، ولی هرگز آن را خرج نکرد، چون می‌ترسید دیگران بفهمند که او پول دارد.

کم کم نگرانی خاصی بر زندگی ما سایه انداخت. برای این که پدرم در این جهان خوشبخت شود، هیچ راهی وجود نداشت. او حتی می‌توانست بردن پنجاه هزار دلار جایزه را به یک بدبختی، موجبی برای اندوه و غصه، نگرانی و فشار عصبی تبدیل کند.

اما ثروت‌های بادآورده‌ی دیگری هم نصیب من شد و آن درس‌هایی بود درباره از دست دادن و به دست آوردن یاد گرفتم. در حقیقت، هیچ انسان زنده‌‌ای وجود ندارد که چیزی را از دست نداده باشد. در واقع، از لحظه تولد، فقدان چیزها را یاد می‌گیریم. غالباً طرز تلقی خانواده را از موضوع فقدان، می‌پذیریم، همچنان که من پذیرفتم. این درس‌هایی که درباره فقدان و معنی آن یاد می‌گیریم، جزو مهم‌ترین درس‌های زندگی ما هستند. این حکمت‌ها را کسی با کسی در میان نمی‌گذارد، زیرا وقتی چیزی را از دست می‌دهیم، غالباً احساس شرمندگی می‌کنیم.

پدرم در خانواده‌‌ای مهاجر به دنیا آمده بود و از خردسالی کار کرده بود. در بیشتر ایام عمر خود، دارای دو شغل بود. شب‌ها، غالباً در حالی که پاهایش را در لگن آب گرم گذاشته بود، خوابش می‌برد، و خسته‌تر از آن بود که چیزی بگوید. غالباً در استخدام دیگران بود و طبق میل دیگران و در جهت هدف‌های دیگران کار می‌کرد. یکی از اولین چیزهایی که یادم است پدرم به من گفت این بود که چه قدر مهم است انسان آقای خودش باشد و اختیار زندگی خودش را داشته باشد.

من در طبقه ششم آپارتمانی واقع در منهتن بزرگ شدم. در تمام دوران کودکی، یک بازی بود که به کمک پدرم انجام می‌دادم. او درباره خانه‌ای صحبت می‌کرد. خانه‌‌ای که بنا بود زمانی مالک آن شود. در آشپزخانه آن یک ماشین ظرف‌شویی بود. یک باغچه هم داشت. بحث ما بر سر این بود که آیا اتاق نشیمن به رنگ سبز روشن باشد یا به رنگ کرم. من طرفدار رنگ کرم بودم و او فکر می‌کرد که این رنگ، خیلی لوس است.

وقتی سرانجام پدر و مادرم جای کوچکی را در لانگ آیلند خریدند و پدرم بازنشسته شد من بیست سال داشتم. تا مدتی به نظر می‌آمد که رویای او به حقیقت پیوسته است. یک روز شنبه، چند ماه پس از آن که صاحب خانه شده بودند، دم منزلشان توقف کردم و دیدم که پدرم توی صندلی از فرط خستگی خوابش برده است. منظره‌‌ای که از زمان کودکی با آن آشنایی داشتم، ولی فکر می‌کردم که دیگر وضعشان خوب شده است. مادرم گفت که پدرم به تازگی کار کوچکی پیدا کرده است و شاید بتوانند دستی به سر و روی خانه بکشند. آخر هر چیزی استهلاک دارد.

بار بعدی که به دیدارشان رفتم، باز هم توی صندلی خوابیده بود. پرسیدم «از وضعتان راضی هستید؟» مادرم گفت «خوب، پدرت می‌ترسد کسی وارد منزل شود و هر چه را که در این مدت به زحمت فراهم کرده‌ایم، ببرد. او هنوز ناچار است کار کند تا شاید بتوانیم خانه را به دستگاه دزدگیر مجهز کنیم.» دلم فرو ریخت. پرسیدم که چه قدر خرجش می‌شود. از جواب طفره رفت و گفت طولی نمی‌کشد که آن را نصب خواهند کرد. چند ماه بعد که به دیدارشان رفتم، پدرم را خسته و کسل دیدم. پرسیدم که چه موقع برای استفاده از تعطیلات به سفر می‌روند. مادرم گفت «امسال که نمی‌شود. نمی‌توانیم خانه را خالی بگذاریم.» پیشنهاد کردم کسی را برای مراقبت از خانه بیاورند. پدرم با ترس گفت «نه، نه، می‌دانی که مردم چه جوری هستند. حتی دوستان با دلسوزی از اموال آدم نگهداری نمی‌‌کنند.» و بعد از آن دیگر به مسافرت نرفتند.

سرانجام، طوری شد که پدر و مادرم به ندرت با هم بیرون می‌رفتند، حتی برای رفتن به سینما. همیشه احتمال آتش سوزی یا فاجعه مبهم و نامعلوم دیگری وجود داشت. و پدرم تا زنده بود، مشاغل عجیب و غریبی را به عهده گرفت. عاقبت خانه چنان بر سرنوشت آنان حاکم شد که هیچ یک از کارفرمایان سابقش چنان نبودند.

وقتی بترسیم که چیزی را از دست بدهیم، اشیایی که ما مالک آن‌ها هستیم، مالک ما می‌شوند.

 

 

نویسنده: دکتر راشل نائومی ریمن

مترجم: مهدی مجردزاده کرمانی

معلم و شاگرد

دانش آموزان سال سوم ابتدایی در کلاس امتحان می دادند . معلم ناظر بر امتحان ، ساکت بر روی صندلیش نشسته بود . در آخرین ردیف کلاس ، پسری با صورت گلگون دیده می شد . او از آزمون هراسی نداشت بلکه می خواست برای رفع حاجت به بیرون کلاس برود .

پسر خجالت می کشید و البته مشکل بیرون رفتن از کلاس را نیز داشت و نمی دانست چه باید بکند . بالاخره مجبور شد تا در کلاس مشکل را حل کند . با این حال از این کار شرمنده بود و می دانست اگر همکلاسانش متوجه شوند ، حتما او را مسخره خواهند کرد و دیگر کسی با او معاشرت و بازی نخواهد کرد .

در این اندیشه ها بود که ناگهان اشک هایش جاری شد . خوشبختانه دانش آموزان غرق در امتحان بود و هیچ کسی متوجه او نبود .

معلم با توجه و دقت اضطراب پسر را دریافت . نزدیک پسر آمد . با این کار همه کلاس متوجه معلم و دانش آموز شدند . معلم خم به ابرو نیاورد بلکه تنگ ماهی را که لبه پنجره بود برداشت و نزدیک پسر آمد . هنگامی که می خواست از کنار پسر عبور کند ، وانمود کرد به چیزی برخورد کرده است و تصادفاً آب داخل تنگ را به روی دانش آموز ریخت . همه به معلم و پسر نگاه کردند . معلم بی درنگ از دانش آموز عذرخواهی کرد و از دیگران خواست امتحان را ادامه دهند . سپس او را به دفتر خود راهنمایی کرد و یک شلوار تمیز به دانش آموز داد .

دیگران نیز که ماجرا را نمی دانستند این کار را چندان مورد توجه قرار ندادند . دانش آموز نمی دانست باید چگونه از معلم خود تشکر کند .

پس از خاتمه امتحان ، دانش آموزان کلاس را ترک گفتند . پسر دیرتر از دیگران از کلاس بیرون رفت و به معلم گفت : متشکرم .

معلم لبخندی زد و به پسر گفت : خواهش می کنم . می دانی در نوجوانی من هم گاهی دچار این مشکل می شدم .

رقابت ویژه

چند سال پیش در بازی های پارا المپیک در " سیاتل " آمریکا 9 نفر در خط آغاز مسابقه دو صد متر آماده ایستاده بودند .

با شنیدن صدای تفنگ آنان شروع به دویدن کردند . در میان این افراد یک جوان دیده می شد . او در حین مسابقه به زمین افتاد ولی باز از جا برخاست و مسابقه را ادامه داد . اما بار دیگر زمین خورد . از نگرانی شروع به گریستن کرد .

8  ورزشکار دیگر با شنیدن صدای گریه پسر از سرعت خود کاستند . آنان سپس ایستادند و نزدیک پسر آمدند .

دختری که مبتلا به فلج اطفال بود ، به پسر گفت : می توانیم باهم کارها را بهتر انجام دهیم .

9  نفر که همگی دچار معلولیت بودند دست در دست هم حرکت کردند و مشترکاً به نقطه انتها رسیدند . همه تماشاگران در ورزشگاه ایستادند و مدت ها آنها را تشویق کردند .

 

 

گروه ۹۹

پادشاه یک کشور بزرگ  از زندگی خود راضی نبود . اما علت آن را نیز نمی دانست .

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . صدا را دنبال کرد و متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما یک خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبختی است .

پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟

نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید یک کار انجام دهید . یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست .

پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .

آشپز پس از انجام کارها هنگام بازگشت به خانه در مقابل در آشپزخانه کیسه را دید . با تعجب کیسه را به خانه برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلا را روی میز گذاشت و  آنها را شمرد: 99 سکه ؟

 آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا 99 سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر تلاش کند تا یک سکه طلا دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .

تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد .

پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید .

نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمده . اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد .

شما جزو گروه 99 هستید؟

مایلید باشید ؟

خدا و خانواده

ارزشمندترین چیزهای زندگی معمولا دیده نمی شوند و یا لمس نمی گردند، بلکه در دل حس می شوند.

پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.

زن دیگری که همسرم از من می خواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد می دانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم.

او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد. آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش می رفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود ، کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین می شد گفت به دوستانم گفته ام که امشب با پسرم برای گردش بیرون می روم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند و نمی توانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یادآوری خاطرات گذشته به من می نگرد و به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران می رفتیم او بود که منوی رستوران را می خواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این کار را بکنم. هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولی داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم. وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.

وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که می توانستم تصور کنم.چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم. کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم. در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست. زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمی توان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.

تله موش

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست.  مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد

اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود

موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد .

سرانجام ، موش نا امید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟

در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند .

او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست

مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید .

اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .

حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند !

نتیجه اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد.

 

فقط چند دقیقه !!!

لوییز زن نحیفی بود. با آن قلب ضعیف باید با دقت فراوان خبر مرگ شوهرش را به او می‌‌دادند. خواهرش با عباراتی شکسته، جملاتی ناقص و اشاراتی مبهم تا حدودی موضوع را برایش روشن کرد.

ریچارد دوست همسرش هم آن جا بود. نزدیک او. او بود که وقتی خبر سانحه راه‌آهن را شنید سراسیمه به اداره روزنامه رفت و نام دیوید را در صدر اسامی کشته‌شدگان دید. خیلی از زن‌ها با شنیدن چنین خبری آن را باور نمی‌‌کردند ولی لوییز همان لحظه اول گریست. خیلی ناگهانی. در میان بازوان خواهر اشک‌ می ریخت. وقتی سرانجام طوفان‌ اندوه به آخر رسید به اتاقش رفت و در را به روی خواهر نگران بست. نمی‌‌خواست کسی در خلوتش قدم بگذارد. باید فکر می‌‌کرد. باید با اندوه خود به تنهایی دست و پنجه نرم می‌‌کرد. آن‌جا، روبروی پنجره باز اتاق، یک صندلی راحتی بود.
بدن کوفته خود را به روی آن انداخت و در آن فرو رفت. خستگی‌اش روح سرگردان بدنش را به تسخیر خود درآورده بود. از آن دریچه که به فضای بیرون گشوده می‌‌شد، می‌‌توانست سرشاخه‌های درختان را ببیند که با جوانه‌های تازه شکفته خود، زندگی جدید بهاری را نوید می‌‌دادند. عطر دلنواز باران در هوا پیچیده بود. آوای موسیقی از دور دست او را به حال خلسه فرو می‌‌برد و پرستوهای بی‌‌شماری برروی لبه‌های شیروانی چهچهه می‌‌زدند. تکه‌هایی از آسمان آبی، اینجا و آن‌جا، از میان ابرهایی که کپه‌کپه به هم فشرده می‌‌شدند، خودنمایی می‌‌کردند. زن، سرش را در میان بالش صندلی رها کرده بود. کاملاً بی‌‌حرکت. تا وقتی که بغضی غریب از گلویش بالا آمد و چانه‌اش را لرزاند. او جوان بود. با چهره‌ای معصوم و آرام. چهره‌ای که خطوط آن حکایت از احساسات سرکوب شده داشت. با این وجود قدرتی خاص در آن به چشم می‌‌خورد. ولی حالا‌، چشمانش با نگاهی گنگ به لکه‌های آبی آسمان دوخته شده بود. در نگاهش بازتاب اندوه دیده نمی‌‌شد بلکه بیشتر حکایت از افکاری هوشمندانه داشت. اندیشه‌ای آرام‌آرام به سوی زن قدم برمی‌داشت و او سراپا در انتظار آن بود. آن چه اندیشه‌ای بود؟ نمی‌‌دانست. آنقدر مبهم بود که نمی‌‌توانست آن را به زبان آورد ولی احساسش می‌‌کرد. نگاهش از آسمان جدا شد و به صداها، عطرها و رنگی که فضا را پرکرده بود، رسید. راز نهانش شکفته شد و غوغایی در دلش افتاد. کم‌کم داشت فکری که آهسته آهسته سراپایش را به تسخیر خود درمی‌آورد می‌‌فهمید. بیهوده کوشید با حرکت دست جلوی آن افکار را بگیرد. وقتی تقلای بی‌‌سرانجام را رها کرد واژه‌ای زمزمه‌وار از میان لب‌هایش بیرون جست. واژه‌ای که بارها و بارها با نفس‌‌هایش در هوا آزاد شد:  (رها، رها، رها!) ناگاه ترس از نگاه خالی او رخت بربست و چشم‌هایش مشتاق و درخشان شدند. نبضش تند و تندتر نواخت و خون درون رگ‌هایش ذره ‌ذره بدنش را گرم و آسوده کرد.
می‌‌دانست که باز هم خواهد گریست. وقتی برای آخرین‌بار او را در بستر مرگ ببیند. چهره‌ای که هرگز با عشق به او ننگریست ، حال خاکستری رنگ و ثابت مانده است. اما از سویی آینده‌ای را می‌‌دید که تماماً از آن اوست. بازوانش را از هم گشود تا هوای آزادی را بیشتر در آغوش بکشد. دیگر برای خود زندگی می‌‌کرد. دیگر هیچ اراده‌ای نبود که برفراز میل او قرار گیرد. او همیشه یک مخلوق دنباله‌رو بود. همیشه این همسرش بود که دستور می‌‌داد. گاهی دوستش داشت ولی اغلب عشقی نسبت به او احساس نمی‌‌نمود. حالا دیگر چه اهمیتی داشت؟! وقتی این احساس سرخوشانه را تا اعماق وجودش درک می‌‌کرد و به ناگاه قوی‌ترین انگیزه برای زندگی او را در برگرفت، زمزمه کرد: (رها شدم، جسم و روحم رها شد.(  خواهرش پشت در بسته زانو زده بود و التماس می‌‌کرد: لوییز، در را باز کن. خواهش می‌‌کنم. خودت را بیمار می‌‌کنی. به خاطر خدا در را باز کن. در حالی که اکسیر زندگی از میان لنگه‌های گشوده پنجره سر می‌‌کشید، گفت: برو. من خودم را بیمار نمی‌‌کنم. نه. و در رویای روزهای آینده غوطه‌ور شد. روزهای بهاری. روز‌هایی که به او تعلق داشت. دعا کرد زندگیش طولانی باشد. برخاست. در را به روی اصرارهای خواهرانه گشود. برق پیروزی تب‌داری در نگاهش موج می‌‌زد. ریچارد آن جا پایین پله‌ها در انتظار آنها بود. کسی در را گشود. دیوید بود که قدم به درون گذاشت! چمدان در یک دست و چتر در دست دیگر. حتی نمی‌‌دانست سانحه‌ای رخ داده است. حیرت‌زده به گریه بی‌‌اراده ژوزفین و حرکت ناگهانی ریچارد که می‌‌خواست مانع دیدن او توسط همسرش شود، نگریست.

ولی خیلی دیر بود..لوییز بر اثر حمله قلبی ناگهانی مرده بود.

چشم مادر

مادر من فقط یک چشم داشت . من از او متنفر بودم ... او همیشه مایه خجالت من بود.

او برای امرار معاش خانواده ، برای معلم ها و بچه های مدرسه غذا می پخت .

یک روز آمده بود دم در مدرسه که من را با خود به خانه ببرد ، خیلی خجالت کشیدم . آخه او چطور می توانست این کار را بامن بکند ؟

روز بعد یکی از همکلاسی ها من را مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم دارد ، دلم میخواست یک جوری خودم را گم و گور کنم . کاش زمین دهن باز می کرد و من را  ..

کاش مادرم یک جوری گم و گور می شد...

روز بعد بهش گفتم اگر واقعاً میخواهی من را بخندانی و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

او هیچ جوابی نداد....

دلم میخواست از آن خانه بروم و دیگر هیچ کاری با او نداشته باشم.

سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور بروم ، آنجا ازدواج کردم ، برای خودم خانه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یک روز مادرم به دیدن من آمد او سالها من را ندیده بود و همینطور نوه هایش را .

وقتی دم در ایستاده بود بچه ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، آنهم بی خبر.

سرش داد زدم :چطور جرأت کردی بیایی به خانه من و بچه ها را بترسانی؟ گم شو از اینجا! همین حالا .

او به آرامی جواب داد :خیلی معذرت میخواهم ، مثل اینکه آدرس را عوضی آمده ام و بعد فوراً رفت  .

روزی یک دعوتنامه شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه به خانه من در سنگاپور آمد.

بعد از مراسم ، به آن کلبه قدیمی خودمان رفتم ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .همسایه ها گفتند که او مرده است .

آنها نامه ای از او به من دادند، متن نامه چنین بود :

ای عزیزترین پسرم ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، من را ببخش که به خانه تو آمدم و بچه های تو را ترساندم

دلبندم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخر میدانی ... وقتی تو خیلی کوچک بودی تو یک تصادف یک چشمت را از دست دادی ، به عنوان یک مادر نمی توانستم تحمل کنم ، بنابر این یک چشم خودم را به تو دادم ...

برای من افتخار بود که پسرم میتوانست با آن چشم به جای من دنیای جدید را بطور کامل ببیند.

با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت

نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا.

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود:

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان که تنها امید من هستی به من کمک کن.

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.

عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا .

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.  مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که تو چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند.

همت

دخترک در یک کلبه محقر دور از شهر و در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده بود و او نوزاد زودرس، ضعیف و شکننده ای بود. همه شک داشتند که زنده بماند.
وقتی 4 ساله شد بیماری ذات الریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد. اما او خوش شانس بود چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم می کرد. مادرش به او گفت: علی رغم مشکلی که در پایت داری با زندگی ات هر کاری که بخواهی می توانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرأت و یک روح سرسخت و مقاوم است.
بدین ترتیب در 9 سالگی دختر کوچولو بست های آهنی پایش را کنار گذاشت و بر خلاف آنچه دکتر ها می گفتند که هیچ گاه به طور طبیعی راه نمی رود، راه رفت و 4 سال طول کشید تا قدم های منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود.

او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگ ترین دونده زن جهان شود اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی می توانست داشته باشد؟
در 13 سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و آخرین شد. همه به اصرار به او می گفتند که این کار را کنار بگذارد، اما بالاخره در یک مسابقه دو  او قهرمان شد.
از آن زمان به بعد ویلما در هر مسابقه ای که شرکت می کرد ، برنده می شد.
در سال 1960 او به بازی های المپیک راه یافت و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا یک دختر آلمانی قرار گرفت که تا آن زمان کسی نتوانسته بود او را شکست دهد. اما ویلما پیروز شد و در دو 100 متر، 200 متر، و دو امدادی 400 متر، 3 مدال المپیک گرفت.
آن روز او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک 3 مدال طلا کسب کند، در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود.

زندگی نوشیدن قهوه است

گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چند سال و تشکیل زندگی و رسیدن به موقعیت های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن ها خیلی زود به گله و شکایت از استرس های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست تا از خود پذیرایی کنند.

پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید حتماً متوجه شده اید که همگی قهوه خوری های گران قیمت و زیبا را برداشته اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بوده اند در سینی باقی مانده اند. البته این امر برای شما طبیعی و بدیهی است. سرچشمه همه مشکلات و استرس های شما هم همین است. شما فقط بهترین ها را برای خود می خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آن چه دیگران برمی داشتند نیز توجه داشتید. به این ترتیب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعیت اجتماعی و ... همان قهوه خوری های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت. گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوری هاست که اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهمیم. پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جای آن از نوشیدن قهوه خود لذت ببرید .

مادر بزرگ

روز تولد مادر بزرگ بود.  آن روز او 79 ساله می شد. صبح زود از خواب برخاست و دوش گرفت. موهایش را شانه کرد و لباس های عیدش را پوشید. می خواست وقتی آنها از راه می رسند سر و وضع مرتبی داشته باشد. قید پیاده روی روزانه را زد. دوست داشت وقتی آنها می رسند در خانه باشد. صندلی راحتی خود را جلوی خانه کنار پیاده رو گذاشت. دلش می خواست وقتی از سرخیابان با ماشین می پیچند زودتر چشمش به آنها بیفتد.
ظهر با اینکه خسته بود از خیر چرت زدن گذشت. بیش تر بعد از ظهر را کنار تلفن نشست تا اگر تماس گرفتند زود گوشی را بردارد.

پنج تا از بچه هایش ازدواج کرده بودند13 نوه و 3 نتیجه داشت. همگی حدود 50 کیلومتر دورتر زندگی می کردند.

مدت ها بود سری به او نزده بودند. اما امروز روز تولدش بود و قرار بود حتماً بیایند. موقع شام به کیک دست نزد. می خواست کیک را دور هم قسمت کند. بعد از شام دوباره روی صندلی راحتی در پیاده رو نشست و ساعت ها چشم به راه دوخت.
ساعت 30/9 شب به اتاقش رفت تا رختخواب را آماده کند. قبل از خواب یادداشتی نوشت و روی در اتاق چسباند . در آن نوشته بود: وقتی رسیدید حتماً بیدارم کنید.
شب تولد مادر بزرگ بود. آن شب او 79 ساله می شد.

صدا !!!

زمستان سال گذشته ، من برای انجام کاری به یک دهکده کوچک رفتم . فکر می کردم با صرف چند روز می توانم این وظیفه را انجام دهم . اما به دلایلی بیش از نیم ماه در این دهکده ماندم . هر روز ، بی قرار و بیکار در ایستگاه راه آهن کوچک کنار دهکده قدم می زدم .

 این ایستگاه راه آهن بسیار کوچک بود و حتی نام رسمی هم نداشت . متوجه شدم که هر روز بعد از ظهر هنگام ورود قطار به ایستگاه ، یک پسر 7 یا 8 ساله با دقت صداهای اطراف را گوش می دهد و با نزدیک شدن قطار به ایستگاه تبسمی روی صورتش می نشیند . قطار ایستگاه را ترک می کرد ولی پسر کماکان در آنجا نشسته بود و گویی به مساله ای می اندیشد .

 روزی ، قطار دیر آمد . هوا تاریک شد . پسر مانند گذشته منتظر قطار بود تا آنکه مادرش وی را به خانه برد . من با مادر این کودک صحبت کردم و فهمیدم که پسر هنگامی که دو ساله بوده است ، بیمار شده و در نتیجه حس شنوایی او آسیب دیده و فقط می تواند صداهای بلند را بشنود . در این دهکده کوچک ، پسر فقط می توانست صدای قطار را بشنود . بدین سبب ، وی هر روز در ایستگاه راه آهن به انتظار سوت قطار می ایستاد . پس از بازگشت به خانه ، با صدای بلند که حتی خودش نمی توانست بشنود ، به دیگران می گفت که صدای سوت قطار را شنیده است .

 داستان پسر من را تحت تاثیر قرار داد . فکر کردم هنگامی که پسر سوت قطار را می شنود ، گویی صدای پرندگان ، صدای انفجارترقه ، صدای باز شدن گل ، صدای پرواز پر در آسمان و صدای آب جاری ...... را که قبلا شنیده ، به گوشش می رسد .

 آن شب ، دیگر بی قرار و بی حوصله نبودم . با دلم به صدای خاصی در شب دهکده گوش می دادم : صدای برخورد باران با پنجره ، صدای رشد برگ های درختان ، صدای جیرجیرک ها..... همه اینها نت قشنگ موسیقی زندگی است . در آن موقع ، من سعادت پسر را احساس کردم .

عینک آفتابی

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد . روی اولین صندلی نشست . از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود .
اتوبوس که راه افتاد ، نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد . روی صندلی جلویی پسری نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد .
به پس کله پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :
چه پسر جذابی ! حتی از نیمرخ هم معلومه .... اون موهای مرتب شونه شده ..... اون فک استخونی .... سه تیغه هم که کرده ..... حتماً ادوکلن خوشبویی هم زده .... چقد این عینک آفتابی بهش می آد ... یعنی داره به چی فکر می کنه ؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمی شه ! لابد داره به دوست دخترش فکر می کنه ! .... آره . حتماً همینطوره . مطمئنم دوست دخترش هم مثل خودش جذابه . باید به هم بیان ( کمی احساس حسادت ! )..... می دونم پسر یه پولداره که یه ... ب ام و ... آلبالویی داره و صدای نوارشو بلند می کنه .... با دوستش قرار می ذاره که با هم برن شام بخورن . کلی با هم میخندن و از زندگی و جوونیشون لذت می برن ..... می رن پارتی ... کافی شاپ .... اسکی .... چقد خوشبخته ! یعنی خودش می دونه ؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه ؟ ......
دلش برای خودش سوخت . احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است . احساس بدبختی کرد .
کاش پسر زودتر پیاده می شد !
ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت ، پسر از جایش بلند شد . مشتاقانه نگاهش کرد . قدبلند و خوش تیپ بود . با گامهای نااستوار به سمت در اتوبوس رفت . مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد ... یک ، دو ، سه ، چهار لوله استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند .
دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نکرد.

گرگ نادان

روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند . گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غارکمین کند ، می تواند حیوانات مختلف را صید کند . بدین سبب ، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند .

روز اول ، یک گوسفند آمد . گرگ به دنبال گوسفند رفت .اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت . گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست . گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد .

 روز دوم ، یک خرگوش آمد . گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد . گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند .

روز سوم ، یک سنجاب کوچک آمد . گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند . اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد . گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ ها ی غار را مسدود کرد . گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود .

 اما روز چهارم ، یک ببر آمد . گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت . ببر گرگ را تعقیب کرد . گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد .