جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز
جغد

جغد

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز

دوستی!!!!

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود

یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !

حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .

به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و  با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :

من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده !

خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !

سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .

- منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟

سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم

هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم !

اون گفت : جیم .... من می دونستم که تو به کمک من میایی ...

آدم باهوش!!!!!

هواپیمایی درحال سقوط بود و یک چتر نجات کم بود، بنابر این یک نفر باید فداکاری می کرد.

زین الدین زیدان یک چتر بر داشت و گفت : من بهترین فوتبالیست جهان هستم و باید نجات پیدا کنم این را گفت و پرید .
برد پیت هم یک چتر دیگر بر داشت و گفت: من محبوب ترین هنرپیشه جهان هستم و باید نجات پیدا کنم. این را گفت و پرید.
پینوکیو هم یک چتر برداشت و گفت: من باهوش ترین رئیس جمهور دنیا هستم و باید نجات پیدا کنم. این را گفت و پرید .

فقط دو نفر در هواپیما مانده بودند. یک پسر بچه نه ساله و پاپ.
پاپ گفت: فرزندم ! من عمر خودم را کرده ام و آینده پیش روی تو است. بیا این چتر را بردار و خودت را نجات بده
پسر بچه گفت: احتیاجی نیست. اون آقاهه که می گفت باهوش ترین رئیس جمهور دنیاست، با کوله پشتی مدرسه من پرید بیرون.

شروع چندباره!!!!!


پدرم به من آموخت

وقتی زمین خوردم

دستم را ستون کنم و دوباره بلند شوم و بروی پاهایم بایستم

گرد و خاک ها را بتکانم و این بار

با سرعت بیشتری به راه ادامه دهم به سوی مقصد

و اکنون دلم می خواهد بدوم

آنقدر تند و سریع بدوم که همه گرد و خاک هایم بریزد

اما مقصد کجاست؟

من به دنبال خودم در محیط دایره افکارم
می دوم

اینگونه می توانم ارضا شوم

چند اعتراف کوچک از خانم ها!!!!!!!!!

عسل:

اعتراف می کنم بچه که بودم می خواستم برم دستشویی تلویزیون رو خاموش می کردم تا کارتون تموم نشه و بعد می آمدم گریه می کردم به مادرم می گفتم کار تو بود روشن کردی کارتون تموم شد!

 

شیدا:

اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت: املاها رو خودتون بنویسید که من با دوربین مخفی می بینم کی به حرفام گوش می ده... از اون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و سوال های مشکوک از مامان بابام: امروز کی اومد؟ کی رفت؟ به کدوم وسیله ها دست زد؟ بیشتر هم به دریچه کولر شک داشتم!

 

لادن:

اعتراف می کنم وقتی بچه بودم کارتون فوتبالیستها رو نشون می داد، من هم که بدون استثنا عاشق تک تک پسرای توی کارتون بودم، می رفتم لباسمو عوض می کردم، یه لباس خشگل و شیک می پوشیدم، تا وقتی توی دوربین نگاه می کنند، منو ببینند و عاشقم بشن!

 

ستاره:

اعتراف می کنم یه بار اتو کشیدن موهام یک ساعت طول کشید، چون موهام بلند بود، بعد از کلی کیف کردن و احساس رضایت، نگاه کردم دیدم اتوی مو اصلاً توی برق نیست!

 

نگار:

اعتراف می کنم بار اول که یه بز را از نزدیک دیدم ، از ترس بهش سلام کردم بعد فرار کردم.

 

شیوا:

اعتراف می کنم بچه که بودم یه بار با آجر زدم تو سر یکی از بچه های اقوام، تا ببینم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها می چرخه یا نه!

 

نگین:

اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارساله مون رو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چه طوری؟

دیدم بچه تحویلم نگرفت باباهه خندید.

اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چه قدر بزرگ شده!

مامان گفت نوید کیه؟

گفتم: پسر آقای...

گفت اون اسمش پارساست، اسم باباش نویده!

کاملاً منطقی!!!!!!!!!!!

راهبه ای در یک صومعه بسیار منطقی فکر میکرد و به همین سبب به خواهر منطقی معروف شده بود.شبی به اتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت میکردند که متوجه شدند مردی آنها را تعقیب میکند.دوستش پرسید چی فکر میکنی؟گفت منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوزکند.دوستش گفت حالا چیکار کنیم؟گفت

منطقی است که از هم جدا شیم، هر دوی ما را که نمیتواند تعقیب کند.جدا شدند و دوستش سراسیمه خود را به صومعه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهر منطقی رفت بعد از مدتی خواهر منطقی هم وارد شد، و ماجرا را تعریف کرد.گفت مردک به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بزنم بالا دوستش پرسید او چی کار کرد؟گفت او هم شلوار خود را کشید پایین.پرسید خب، بعدش چی شد؟گفت خب، نتیجه منطقی این شد که من با دامن بالا زده خیلی سریعتر میتوانستم بدوم تا اون که شلوارش پایین بود و به این ترتیب تونستم از دستش در برم بیام اینجا.

شاه و وزرا !!!!!!!!!!

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند

و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و  کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند.

وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.

اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلاً اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هر کدام را جداگانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند.!!!!!!!!!

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید ؟

قاتل و پرتقال فروش!!!!!!!

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال‌های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی‌پول بود، بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می‌کرد که به یک‌باره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و .... پرتقال را از دست میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمی‌خواهم. سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی‌آنکه کلمه‌ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی می‌خواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال‌ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می‌کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباس‌های ژنده از او پرتقال مجانی می‌گرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس‌ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس‌ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می‌بردند زیر گوش میوه فروش گفت: آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان. سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود: من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم. هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم می‌گرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت. بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد.

چرا؟!!!!

چرا؟ و چه حیف

تصادف!!!!

دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم. وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم. به سمت راست گرفتم ، موتوری هم به راست پیچید. چپ، موتوری هم چپ. خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه.

وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده. با محاسبات ساده پزشکی، باخودم گفتم حتماً زنده نمونده .

مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم. در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم.

باحیرت دیدم چشماش را باز کرد. گفتم این حقیقت نداره. رو کردم بهش و گفتم سالمی؟

با عصبانیت گفت: " په چونه مثل یابو رانندگی موکونی؟ "

با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که توی عمرم شنیده بودم. گفتم آقا تو رو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده.

یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده ؟ شی موی تو؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره . !!!

ایران!!

با من از ایــــران بگــو تا خــون من آید به جوش

بـــا من از آزادگــی ، آگـــاهــی و دانـش بـگـــو

با من از زرتشت بر گو ، یا اوستــــا و ســـروش

با من از اندیــــشــه و گـفـتــار و کــردار نــکــــو

نکته ها بر خوان که سازم جمله را آویــز گــوش

بـــا مـــن از تهمــورث و کیخسرو و نرسی بگو

یــا فـــرانک یا فــریــدون یـا ز مهر و مهرنـــــوش

با مـــن از فــریــــاد کــاوه از سیــــاوشـها بگـــو

یـا کــمــــان آرش و از جــان بـــرآوردن خــــروش

بـا مـن از فــریــاد خشــم بـــابـک و مـزدک بگــو

یــا ز نـــوشــروان و از بــوذرجمــهــر تیز هـــوش

با من از فردوسی و شهنامه اش درسی بخوان

تا به درد آیــد دل هــر خــائن میـــهن فـــــروش

با مـــن از رستـــم بـــگو تا ســربرافرازم چو کوه

یا ز کورش قصه برخوان تا شود دشمن خمـوش

بـــا مـــن از مــردانـگیــهـــای نژاد جـــم بگــــــو

یا ز بیـــداری این قـــوم شریـــف سخت کـــوش

با من از گلـــواژه هـــای شعـــر خیـــامی بخوان

تا ز غم بگریـــزم و گیرم مسیـــر عیش و نــوش

با من از حــافظ بگـــو تا با غزلجـــوشی لطیـــف

عشق را معنـــی کند آن طرفه پیر می فـــروش

بـــا مـــن از امـــیـــد برگـــو با زبـــان پــارســـی

تـــا به کـــی باید به فرهنگ عرب داریـــم گـوش

دکتر مصطفی بادکوبه ای

هویت های مرگبار!!!!!

کتاب هویت های مرگبار که بدون تردید یکی از بهترین کتاب هائی است که تا به حال خوانده ام  را می توانید با کلیک بر روی عکس زیر دانلود نمائید. خواندن این کتاب را به همه اندیشه ورزان محترم اکیداً توصیه می کنم. 

 

 

هم سن و سال!!!!!

تاکنون پیش آمده که به فردى هم سن وسال خود نگاه کرده باشید و پیش خود گفته باشید: نه، من مطمئناً اینقدر پیر و شکسته نشده‌ام؟
اگرجوابتان مثبت است از داستان زیر خوشتان خواهد آمد.


من یکروز در اتاق انتظار یک دندانپزشک نشسته بودم. بار اولى بود که پیش او مى‌رفتم. به مدارکش که در اتاق انتظار قاب کرده بود و به دیوار زده بود نگاه کردم و اسم کاملش را دیدم
ناگهان به یادم آمد که ٣٠ سال پیش، در دوران دبیرستان، پسر بلندقد، مو مشکى و مهربانى به همین اسم در کلاس ما بود.
وقتى که نوبتم شد و وارد اتاق او شدم به سرعت متوجه شدم که اشتباه کرده‌ام. این آدم خمیده، مو خاکسترى و با صورت پر چین و چروک نمى‌توانست همکلاسى من باشد.

بعد از این که کارش بر روى دندانهایم تمام شد و آماده ترک مطب بودم از او پرسیدم که آیا به مدرسه البرز مى ‌رفته است؟

او گفت: بله. بله. من البرزى هستم.
پرسیدم: چه سالى فارغ‌ التحصیل شدید؟
گفت: ١٣٥٩. چرا این سوال را مى‌پرسید؟
گفتم: براى این که شما در همان کلاسى بودید که من بودم.

او چشمانش را تنگ کرد و کمى به من خیره شد و بعد مردک احمق و نفهم گفت: شما چى درس مى‌دادید ؟؟؟؟

مردان دروغگو!!!!!

روزنامه «دیلی اکسپرس» گزارش داده است که: «مردان 2 برابر زنان به همسر، همکاران و رؤسای خود دروغ می‌گویند. مردان هر روز 6 بار دروغ می‌گویند».

درست است، بنده هم همین نظر را دارم که مردان هر روز 6 بار دروغ می‌گویند، لذا دروغ‌های چند نفر را بررسی می‌کنیم.

نفر اول:

دروغ اول: سلام عزیزم. صبحت به خیر، چقدر خوشگل شدی امروز!

دروغ دوم: وا، چه خوب. بابات اینا شب میان خونه‌مون؟ چه عالی، خیلی خوشحالم کردی.

دروغ سوم: حتماً برات می‌خرم.

دروغ چهارم: الو، عزیزم من الان توی جلسه‌ام.

دروغ پنجم: خورده به در ماشین قرمز شده!

دروغ ششم: اگه بدونی امروز چقدر دلم برات تنگ شده بود؟!

نفر دوم:

دروغ اول: به خدا قیمت خریدش همینه.

دروغ دوم: نه حاج آقا روزه‌ ام، نوش‌جان.

دروغ سوم: بحمدالله، اوضاع بهتره.

دروغ چهارم: نه خیر حاج‌آقا، مادر بچه‌ها هستند. تماس گرفتند گفتند التماس دعایشان را به سمع حضرتعالی برسانم.

دروغ پنجم: محتاجیم به دعا.

دروغ ششم: بذار، بچه به دنیا بیاد، براش شناسنامه می‌گیرم. صیغه‌ای و عقدی نداره، بچه‌م، بچه‌مه.

نفر سوم:

آقای محترم بنده از صبح تا حالا 6 مرتبه عرض کرده‌ام که در اغتشاشات اخیر هیچ نقشی نداشته‌ام. من رفته بودم نون بخرم.

نفر چهارم:

دروغ اول: دوستت دارم.

دروغ دوم: دوستت دارم.

دروغ سوم: دوستت دارم.

دروغ چهارم: دوستت دارم.

دروغ پنجم: دوستت دارم.

دروغ ششم: خیلی خیلی دوستت دارم.

نفر پنجم:

دروغ اول: به نام خدا

دروغ دوم: به گزارش خبرنگار ما همانطور که در تصاویر می‌بینید.

دروغ سوم: توجه شما را به گزارش مردمی جلب می‌کنم.

دروغ چهارم: کلیه مسئولان خدوم و زحمت‌کش. . .

دروغ پنجم: . . . وی افزود. . .

دروغ ششم: . . . شاد و سربلند باشید.

نفر ششم:

دروغ اول: لطفاً مساعدت شود. امضا: مدیر

دروغ دوم: اقدام مقتضی مبذول گردد. امضا: مدیر

دروغ سوم: در تسریع این امر بکوشید. امضا: مدیر

دروغ چهارم: کاملاً موافقم. امضا: مدیر

دروغ پنجم: انجام شود. امضا: مدیر

دروغ ششم: همکاری گردد. امضا: مدیر

نقل از وبلاگ آقای شهرام شکیبا

پاچه خار فوق متخصص!!!!!

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت: بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا ! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»

فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
 

نتیجه اخلاقی

دخترها از گوش خر می شوند و پسر ها از چشم

صداقت و راستگوئی!!!!

مرد یمتاهل با منشی خود رابطه داشت. یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد ازظهر باهم عشق بازی کردند، بعد از خستگی به خواب رفتند.
ساعت هشت شب مرد از خواب بیدار شد، به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد و در همین حال از معشوقه اش خواست تا کفشهایش را بیرون ببرد و روی چمنهای باغچه بمالد تا کثیف به نظر برسد.
بعد از پوشیدن کفشها به سرعت راهی خانه شد.
در خانه همسرش باعصبانیت فریاد زد: تا حالا کجا بودی؟
مرد پاسخ داد: من نمی توانم به تو دروغ بگویم، من با منشیم رابطه دارم و ما تمام بعدازظهر را مشغول عشق بازی بودیم !!!
زن به کفشهای او نگاه کرد و گفت: دروغگوی پست فطرت من میدانم که تو تمام بعداز ظهر را مشغول بازی گلف بودی.

خیانت!!!!

یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند. آنها تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنندزن باردار شد و یک نوزاد پسر به دنیا آورد.  

پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند.پدر در بیمارستان زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید.  

مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت کردی

 زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم.

خیانت!!!!!

جک در حال مرگ بود و همسرش سامانتا کنار تخت او نشسته بود.

جک با صدایی ضعیف به همسرش گفت:

عزیزم چیزی هست که باید قبل از مرگم پیش تو اعتراف کنم.  

همسرش جواب داد: هیچ نیازی نیست.  

مرد پافشاری کرد و گفت: حتما باید این کار را انجام بدهم تا در آرامش بمیرم .  

مرد ادامه داد: من با خواهرت ، با بهترین دوستش ، با مادرت و با بهترین دوستت رابطه داشتم.  

همسرش به آرامی در پاسخ گفت: میدانم عزیزم،من هم همین امروز فهمیدم حالا بخواب و بگذار که زهر کارش را انجام دهد!!! 

مادر!!!!

یادش به خیر مادر - آخی !!!!! 

 

شناخت زنان!!!!

پس از سالها انتظار بالاخره کتاب شناخت مقدماتی زنان به چاپ رسید و توزیع شد. 

 

بیشعوری!!!!

از این پس بخشی از وبلاگ را به دانلود کتاب های مورد علاقه اختصاص می دهم. 

برای شروع با کتاب بیشعوری آغاز می کنیم. (عجب شروع جالبی) 

 

  

برای دانلود کتاب اینجا را کلیلک کنید