-
فامیل خدا
شنبه 8 بهمن 1384 07:56
در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت سالهای جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا میگذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشم های آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید ....
-
چشمان پدر
پنجشنبه 6 بهمن 1384 14:55
این داستان درباره پسر بچه لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها، او سنگ تمام می گذاشت، اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود، تلاشهایش به جایی نمی رسید. در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما، روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما اصلاً پیش نمی آمد که درمسابقه ای بازی کند. این پسربچه با پدرش تنها زندگی می کرد و...
-
نجار پیر
پنجشنبه 6 بهمن 1384 14:49
نجار پیری بود که می خواست باز نشسته شود . او به کارفرمایش گقت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگیش بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد . کار فرما از این که دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد . نجار پیر قبول کرد اما...
-
دو فرشته
پنجشنبه 6 بهمن 1384 14:45
دو فرشته مسافر برای گذراندن شب در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمان خانه مجللشان راه ندادند بلکه زیر زمین سرد خانه را در اختیار آنها قرار دادند . فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده او پاسخ...
-
کیک
پنجشنبه 6 بهمن 1384 14:37
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می دهد که چگونه همه چیز ایراد دارد: مدرسه ، خانواده ، دوستان و ... مادر بزرگ که مشغول پختن کیک است، از پسر کوچولو می پرسد که کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو البته مثبت است. - روغن چطور؟ - نه! - و حالا دو تا تخم مرغ. - نه مادر بزرگ! - آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟ - نه...
-
کوزه شکسته
پنجشنبه 6 بهمن 1384 12:58
یک سقا در هند دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت . بنابر این در حالی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ،کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد . برای مدت دو سال این کار هر...
-
باز هم بهشت و جهنم !
شنبه 1 بهمن 1384 16:51
یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ " خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گردبزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد ! افرادی...
-
بهشت و جهنم !
چهارشنبه 28 دی 1384 11:27
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت. مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟ فرشته جواب داد: می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعا ً خدا را...
-
برادرانه
یکشنبه 18 دی 1384 08:57
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند، یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که می شد دو برادر محصول و سود خود را با هم نصف می کردند. یک روز برادر مجرد با خود فکر کرد و گفت:درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم، ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند ....
-
لحظات خطرناک!!
شنبه 17 دی 1384 12:35
لحظه خطرناکی است لحظه ای که امید جای خود را به نا امیدی می دهد . لحظه خطرناکی است لحظه ای که صبوری جای خود را عجله به می دهد . لحظه خطرناکی است لحظه ای که همدردی جای خود را به طرد کردن می دهد . لحظه خطرناکی است لحظه ای که " ما " جای خود را به من و تو می دهد . لحظه خطرناکی است لحظه ای که پریدن جای خود را به خزیدن می...
-
نامه ابراهام لینکلن به آموزگار فرزندش
یکشنبه 11 دی 1384 15:29
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند. اما به فرزندم بیاموزید که به ازای هر شیاد انسانهای صدیق هم وجود دارند. به او بگوید در ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر باهمتی هم وجود دارد. به او بیاموزید که در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست. می دانم که وقت میگیرد، اما به او بیاموزید که اگر با کار و زحمت خویش یک...
-
فکر بکر !!
یکشنبه 11 دی 1384 13:17
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او میخواست مزرعه سیب زمینیاش راشخم بزند، اما این کار خیلی سختی بود ، تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را...
-
محدودیت خود ساخته
یکشنبه 11 دی 1384 10:19
حیوانات به سادگی به ما نشان می دهند که چطور می توان محدودیت های ذهنی تحمیل شده را پذیرفت . کک , فیل و دلفین مثال های خوبی هستند. کک ها حیوانات کوچک جالبی هستند آنها گاز می گیرند و خیلی خوب می پرند آنها به نسبت قدشان قهرمان پرش ارتفاع هستند. اگر یک کک را در ظرفی قرار دهیم از آن بیرون می پرد . پس از مدتی روی ظرف را...
-
جغد در شرق
دوشنبه 5 دی 1384 16:43
خبری است در روزنامه شرق راجع به جغد: لینک خبر http://sharghnewspaper.com/840903/html/spc11.htm
-
جذابیت های تهران
یکشنبه 4 دی 1384 12:28
در هفته گذشته اعلام شد که تهران یکی از ده شهر نامطلوب جهان برای سکونت شناخته شد. اما تهران جذابیت های منحصر بفردی هم دارد که در هیچ جای دنیا نظیر ندارد: ۱) تهران تنها شهری است که در آن می توانید وسط خیابانهای آن نماز بخوانید، وسط پارک شام بخورید، در رستوران به دیدن مانکن های لباس های مدل جدید بروید، در تاکسی نظرات...
-
معلم و شاگرد
پنجشنبه 1 دی 1384 12:50
خانم "تامپسون" معلم کلاس پنجم ابتدائی در اولین روز مدرسه مقابل دانش آموزان ایستاد و به چهره دانش آموزان خیره شد و مانند اکثر معلمان دیگر به دروغ به بچه ها گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد. اما این غیر ممکن بود. چرا که در ردیف جلو پسر بچه ای به نام "تدی استوارد" در صندلی خود فرو رفته بود و چندان مورد توجه قرار...
-
فال حافظ - شب یلدا
چهارشنبه 30 آذر 1384 16:49
رونق عهد شباب است دگر بستان را میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش خاکروب در میخانه کنم مژگان را ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان مضطرب حال مگردان من سرگردان را ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند در سر کار خرابات کنند...
-
فرصت ها
سهشنبه 29 آذر 1384 09:09
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دخترِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در...
-
جشن تولد!!
دوشنبه 28 آذر 1384 09:01
صبح که داشتم به طرف دفترم می رفتم منشی ام ؛ بهم گفت: ” صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک!“ از حق نمیشه گذشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود . تقریباً تا ظهر به کارهام مشغول بودم. بعدش منشی در زد و اومد تو و گفت ”: میدونی، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز روز تولدته ، اگر موافقی با هم برای ناهار...
-
اسم شب
پنجشنبه 24 آذر 1384 11:15
- رهگذر، ایست! بی پدر مادر اسم شب چیست بی پدر مادر؟ اسم شب را بگو اگر دانی به چه مقصد در این خیابانی؟ اسم شب هرچه هست بی خبرم آمدم نان بگیرم و ببرم خانه ام در همین خیابان است به گمانم که اسم شب « نان» است نه، گمان میکنم « وطن » باشد اسم ایران خوب من باشد - رهگذر بیش از این مشو پر رو ! حرف خود را بسنج و بعد بگو گفتم...
-
فریاد رس
چهارشنبه 23 آذر 1384 15:48
شخصى از خیابان مىگذشت، از جوانکى که سر راهش بود و گریه مىکرد علت ناراحتىاش را پرسید: جوانک گفت: « براى رفتن به سینما 2 سکه جمع کرده بودم اما جوانى آمد و یک سکه را از دستم قاپید» سپس با دست، به جوانى که کمى دورتر از آنها ایستاده بود اشاره کرد. آن مرد از او پرسید: « براى کمک فریاد نزدى؟» جوانک گفت: چرا، و صداى...
-
خیاط
دوشنبه 21 آذر 1384 14:22
مردی پارچه ای نزد خیاط برد تا برایش پیراهنی دلخواه بدوزد. او به خیاط گفت : سابقه خیاط جماعت حاکی از بد قولی است . او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی سوزنم گم شده بود و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم . او به خیاط گفت : فردا به من نگوئی دکمه مناسب پیدا نشد و نتوانستم پیراهنت را به موقع آماده کنم . او به خیاط گفت :...
-
خواب و خوابیده!!
دوشنبه 21 آذر 1384 11:47
کسی را که خوابیده می توان بیدار کرد ؛ اما کسی که خود را به خواب زده نه !!!
-
برنده و بازنده!!
دوشنبه 21 آذر 1384 09:16
"رابرت داینس زو" قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود. در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه زنی به سوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند...
-
عشق!
یکشنبه 20 آذر 1384 14:22
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آن ها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند . زن جوان : یواش برو من می ترسم. مرد جوان : نه ، این جوری خیلی بهتره . زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم . مرد جوان : خوب ، اما اول باید بگویی که دوستم داری . زن جوان : دوستت دارم ، حالا می شه یواشتر برونی . مرد جوان : مرا محکم...
-
ایران و ایرانیها !!
یکشنبه 20 آذر 1384 12:43
ایران شناسی سالها پیش به مشهد سفر میکند. در خانهی دوستی ایرانی مستقر میشود. او داستان جستجوگریاش را در سفرنامهاش نوشته است. صاحبخانه دختر هفت سالهای داشته، زیبا و خوشسخن و پر شور. از دختر میپرسد: دختر ناز چند سالت هست؟ دختر میگوید: هفت سال. مادرش میگوید. دقیقا هفت سال، چون در چنین روزی متولد شده است....
-
شیر یا خط
شنبه 19 آذر 1384 13:47
از وقتی ساعت های با هم بودنمان به انفجارهای خشم و پرتاب اشیاء تبدیل شد ؛ این تنها راه بود . پناه بردن به سرنوشت : شیر ؛ ازدواج می کنیم ؛ خط برای همیشه جدا می شویم. سکه به هوا رفت . چرخید ؛ به زمین افتاد و آن قدر تکان خورد تا در حالی که شیر را نشان می داد بی حرکت ایستاد. آن قدر به سکه خیره شدیم تا کاملاٌ از حرکت افتاد...
-
قصه شب
سهشنبه 15 آذر 1384 09:51
مرد موقع برگشتن به اتاق خواب گفت : ُمواظب باش عزیزم ؛ اسلحه پر استُ . زن که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت : ُاین را برای زنت گرفته ای ؟ُ مرد گفت : ُمی خواهم یک حرفه ای استخدام کنم .ُ زن گفت : ُمن چطورم ؟ُ مرد پوزخندی زد و گفت : ُبامزه است ؛ اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن را استخدام می کند ؟ُ زن لب هایش را با زبانش...
-
چوب و آتش!!
شنبه 12 آذر 1384 14:05
با چوب یک درخت می توان هزاران کبریت ساخت و با یک کبریت می توان هزاران درخت را سوزاند !!!
-
حکایت
سهشنبه 8 آذر 1384 14:21
حکایتی از زبان مسیح نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان میکرد. حکایت این است : مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی...