-
ارزش زمان
سهشنبه 1 شهریور 1384 11:59
ارزش یک خواهر را از کسی بپرس که آن را ندارد. ارزش ده سال را از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند. ارزش چهار سال را از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس. ارزش یک سال را از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است. ارزش یک ماه را از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است. ارزش یک هفته را از ویراستار یک مجله...
-
زندگی چیست؟
سهشنبه 1 شهریور 1384 10:01
طی شد این عمر تو دانی به چه سان پوچ وبس تند چنان باد دمان همه تقصیر من این است که خود می دانم که نکردم فکری که تعمق ننمودم روزی ، ساعتی یا آنی که چه سان می گذرد عمر گران کودکی رفت به بازی ، به فراغت ، به نشاط فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات همه گفتند کنون تا بچه ست بگذارید بخندد شادان که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست...
-
سردار
دوشنبه 31 مرداد 1384 14:51
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد, با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابر این او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند ....
-
کفش های طلائی
دوشنبه 31 مرداد 1384 14:46
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایائی که خریده بودم , در صف صندوق ایستاده بودم . جلوی من دو بچه کوچک , پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند . پسرک لباسی مندرس بر تن داشت, کفش هایش پاره بود و چند اسکناس...
-
هدیه
دوشنبه 31 مرداد 1384 14:33
در شهری دور افتاده خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 سالشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلائی رنگ مصرف کرده بود ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می آمد . دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود . صبح روز بعد دخترک جعبه را نزد پدرش برد و...
-
سالک!
دوشنبه 31 مرداد 1384 13:16
پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت. سالکی را بدید که پیاده بود. پیرمرد : ای مرد به کجا رهسپاری ؟ سالک : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می کنند. پیر مرد : به خوب جایی می روی. سالک : چرا ؟ پیر مرد : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی...
-
یادم باشد...
دوشنبه 31 مرداد 1384 12:34
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد خطی ننویسم که آزار دهد کسی را یادم باشد که روز و روزگار خوش است و تنها دل ما دل نیست یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم و بر سیاهی ها نور بپاشم یادم باشد از چشمه درسِِ...
-
کوهنورد
دوشنبه 31 مرداد 1384 12:13
کوهنوردی می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب و تاریکی بلندی های کوه را تماماٌ در برگرفت و مرد دیگر هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. اصلاٌ دید نداشت و ابر روی ماه و...
-
آتش نشان
یکشنبه 30 مرداد 1384 17:00
مادر بیست و شش ساله به پسرش که بر اثر ابتلا به سرطان خون در حال مرگ بود خیره شد. او نیز همچون هر مادری این آرزو را در دل می پروراند که پسرش بزرگ شود و به رویاهای خود دست یابد. اما اکنون چنین چیزی دیگر امکان نداشت . سرطان خون اجازه نمی داد تا این مهم صورت بگیرد ولی او هنوز هم می خواست که آرزوهای پسرش تحقق یابد. مادر...
-
امینه
یکشنبه 30 مرداد 1384 14:58
جوانی مسلمان در دهکده خود آسوده میزیست. اندامی موزون و چهرهای زیبا داشت و نامش ارسلان بود. از خردسالی پرهیزگار و پارسا بود. یک روز فرشتهای از آسمان به نزد او آمد و به او گفت: اخلاص تو شایسته پاداش بزرگی است. من آمدهام تا به تو مژده دهم که به زودی امام شهر و سرور مؤمنین خواهی شد، به شرط آنکه با من پیمان بندی که همه...
-
مترسک
یکشنبه 30 مرداد 1384 14:53
یک روز سرد زمستون بود . پارچه فاستونی گرون قیمتی را به خانه آورد. رو به مادر کرد و گفت : یک خبر خوش . بالاخره پست ریاست را به چنگ آوردم. دیگه در شأن من نیست که با این پالتو برم سرکار. فردا این پارچه را می بری پیش اوستا خیاط ، خودش میدونه چیکار کنه. روزی که پالتوش را جلوی آینه قدی بر تن کرد و مشغول برانداز خودش شد ،...
-
توپ
یکشنبه 30 مرداد 1384 14:51
در مغازه را گشود. مثل هر روز,اول چند جعبه خالی بیرون آورد و در پیاده رو گذاشت,بعد جعبه های دیگر را از میوه پر کرد و با کمی شیب روی آنها قرار داد,به داخل مغازه رفت,ناگهان نگاهش به بیرون افتاد و متوجه پسرکى شد که دستش در یکی از جعبه ها بود و چیزی برمی داشت. همین که خواست به سراغش برود پسرک شروع به دویدن کرد.. بلوزی پاره...
-
نامــه
یکشنبه 30 مرداد 1384 14:49
هر روز به پستخانه می رفتم. آنجا همه مرا می شناختند و می دانستند که منتظر نامه تو هستم به همین خاطر بود هر وقت چشمشان به من می افتاد دست از کار می کشیدند و اظهار تاسف می کردند که هنوز نامه ات نرسیده است. رفته رفته اتفاقی که نباید می افتاد،افتاد تو در پستخانه مشهور شدی.حالا دیگر ماه هاست به پستخانه نمی روم چرا که پستچی...
-
ملاقات با خدا
یکشنبه 30 مرداد 1384 14:45
پسر بچه ای می خواست خدا را ببیند . او تصور می کرد خدا در دور دست ها زندگی می کند و بنابر این سفری دراز را پیش رو دارد به همین خاطر چمدانش را بست و راهی سفر شد . در راه پیرزنی را دید که در پارک نشسته بود و به کبوتر ها نگاه می کرد . پسر بچه کنار او نشست و چمدانش را باز کرد . از داخل آن نوشابه ای بیرون آورد و خواست آن را...
-
رقیب
یکشنبه 30 مرداد 1384 09:45
- می بینم داری چاقو تیز می کنی ارباب! - تو رو سننه؟ - حالا چرا عدل اومدی جلو رو من داری این کارو می کنی؟ - تو چرا مثل برج زهر مار وایستادی اینجا و بر و بر منو نگاه می کنی؟ - اون چیه خریدی گذاشتی رو تاقچه؟ - بهش میگن ساعت... تا چشم و چار تو در آد. - چه کاری برات می کنه؟ - وقت دقیقو بهم نشون میده. صب هام زنگ میزنه و سر...
-
سخاوت
شنبه 29 مرداد 1384 15:48
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه ای چند است؟ پیشخدمت پاسخ داد : 50 سنت . پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد . بعد پرسید : یک بستنی ساده چند است ؟ در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ...
-
۲۰ دلار
شنبه 29 مرداد 1384 15:46
مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود. سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟ - بله حتمآ. چه سئوالی؟ - بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟ مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی می کنی؟ - فقط می خواهم بدانم. - اگر باید بدانی ‚ بسیار...
-
شام آخـــر
شنبه 29 مرداد 1384 15:42
لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد: میبایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا...
-
راز خوشبختی
شنبه 29 مرداد 1384 15:40
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد. به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و...
-
پربهــا!
شنبه 29 مرداد 1384 15:37
پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد .او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد . این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد . او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16...
-
تحـــول!
شنبه 29 مرداد 1384 15:34
بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است : « کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می...
-
جنگ و عشق
شنبه 29 مرداد 1384 15:31
تابستان 1945 ، کوچه ای در برلین دوازده زندانی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابانی می گذرند ، احتمالأ از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روس باید آن ها را به جایی برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد . آن ها از آینده شان هیچ نمی دانند. ناگهان زنی از خرابه ای بیرون می آید ، فریاد می کشد ، به طرف خیابان می دود و یکی...
-
بهشت
شنبه 29 مرداد 1384 15:28
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و...
-
طوطـــی
شنبه 29 مرداد 1384 15:26
خانمی طوطی ای خرید . اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند . او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند . صاحب مغازه گفت : « آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند .» آن خانم یک آینه خرید و رفت . روز بعد باز آن خانم برگشت . طوطی هنوز صحبت نمی کرد ....
-
پرمشغله!
شنبه 29 مرداد 1384 15:23
مرد قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند . روز اول 18 درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد . روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید . روز سوم بیشتر کار کرد ، اما فقط 10 درخت برید . به نظرش آمد که ضعیف شده است . نزدیکش رفت و عذر خواست و گفت : « نمی دانم چرا...
-
فقر
شنبه 29 مرداد 1384 15:21
روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند . در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ » پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر ! » پدر پرسید : «...
-
جغــــــــــــــــــــد
چهارشنبه 26 مرداد 1384 15:35
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا می کرد. رفتن و رد پای آن را و آدم هایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاج های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابه لای...
-
آمار!
چهارشنبه 26 مرداد 1384 14:40
اگر بتوانیم جمعیت روی زمین را دقیقاً به اندازه یک دهکده صد نفری کوچک کنیم به طوری که تمامی نسبت های انسانی موجود، تغییر نکند نسبت بین این صد نفر به صورت زیر درخواهد آمد: 57 نفر آسیایی 21 نفر اروپایی 14 نفر آمریکایی(شامل آمریکای شمالی و جنوبی) 8 نفر آفریقایی 52 نفر زن 48 نفر مرد 70 نفر رنگین پوست 30 نفر سفید پوست 70...
-
خوشبختی
چهارشنبه 26 مرداد 1384 14:34
* اگر شما امروز با حداقل سلامتی از خواب بیدار شده اید ،خوشبخت تر از میلیونها انسانی هستید که تا آخر هفته زنده نخواهند ماند. * اگر هرگز خطر جنگ،تنهایی در اسارت،شکنجه و یا رنج گرسنگی را تجربه نکرده اید،شما خوشبختر از پانصد میلیون نفر در جهان هستید. * اگر شما می توانید بدون ترس از اذیت و آزار ،دستگیر شدن ،شکنجه یا مرگ در...
-
خاطره
چهارشنبه 26 مرداد 1384 12:43
یک شب آمدند در را زدند. خیلی راحت و من پا شدم و گفتند که یک مریض بدحال اینجا هست. بدو بدو رفتم بالا سر یک مریض. بعد معلوم شد که نه؛ این زائوست. وسط تابستان بود، فراوان چراغ گذاشته بودند و اتاق گرم و همه پیرزن و اینها در حال گریه. خلاصه من اینها را به زور از اتاق بیرون کردم چون اصلا هوا نداشت یک اتاق درب و داغان....