-
امید
سهشنبه 8 آذر 1384 14:19
قلب دختر از عشق بود، پاهایش از استواری و دست هایش از دعا،اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود . پس کیسه شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را به در کشید.ریسمان نا امیدی را. نا امیدی را دور زندگی دختر پیچید ، دور قلب و استواری و دعا هایش .نا امیدی پیله ای شد و دختر ، کرم کوچک ناتوانی . خدا فرشته های امید را...
-
حلاج
سهشنبه 8 آذر 1384 13:59
هنگامی که حلاج را پای چوبه دار آوردند ، ورد زبانش اناالحق بود . گفتن همین جمله ، او را به پای مرگ کشیده بود . در همین زمان ، یکی از تماشاییان فریاد زد : " تو هنوز الفبای سلوک و عرفان را نیز نمیدانی . چند لحظه ی دیگر زبانت را خواهند برید و به بالای دار خواهی رفت . چرا باز این جمله کفر آمیز را تکرار میکنی و توبه نمی کنی...
-
لاینحل!
سهشنبه 8 آذر 1384 13:53
می گویند دانشجویی سرکلاس خوابش برد. وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است یادداشت کرد و به منزل برد. تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. البتّه هیچ یک را نتوانست حل کند، امّا تمام آن هفته دست از کوشش...
-
شکست
شنبه 5 آذر 1384 16:55
گفتند: شکست یعنی تو یک انسان در هم شکسته ای! گفت: نه ! شکست یعنی من هنوز موفق نشده ام. گفتند: شکست یعنی تو هیچ کاری نکرده ای. گفت : نه! شکست یعنی من هنوز چیزی یاد نگرفته ام. گفتند: شکست یعنی تو یک آدم احمق بودی. گفت: نه! شکست یعنی من به اندازه کافی جرات و جسارت نداشته ام. گفتند: شکست یعنی تو دیگر به آن نمی رسی. گفت:...
-
مشکلات
شنبه 5 آذر 1384 16:28
روزی الاغ یک مزرعه دار داخل چاهی افتاد و شروع کرد به سرو صدا کردن . صاحب الاغ که نمیدانست چگونه الاغ را از چاه بیرون بکشد، بعد از مدتی فکر کردن با خود گفت: « چاه که آب ندارد و در نهایت باید پر شود ، الاغ هم که پیر است ، بنابر این بیرون آوردن الاغ هیچ سودی ندارد». صاحب الاغ تصمیم خود را گرفته بود، از جا بلند شد و به...
-
آدم ها!
شنبه 5 آذر 1384 16:23
بعضی از آدم ها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد ضخیم و بعضی جلد نازک. بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ سفید و مرغوب. بعضی از آدم ها ترجمه شده اند، بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی آدم های دیگرند. بعضی از آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی آدم ها صفحات رنگی دارند. بعضی از آدم...
-
لحظه های زندگی
شنبه 5 آذر 1384 16:16
تو زندگی لحظه هایی هست که احساس می کنی دلت واسه یکی تنگ شده اونقدر که دلت می خواد اونارو از رویاهات بگیری و واقعا بغلشون کنی وقتی که در شادی بسته میشه، یه در دیگه باز میشه ولی اغلب اوقات ما اینقدر به در بسته نگاه می کنیم که اون دری رو نمی بینیم که واسمون باز شده دنبال ظواهر نرو، اونا می تونند گولت بزنند دنبال ثروت...
-
سوار و پیاده
چهارشنبه 2 آذر 1384 08:53
حکایت کنند نکو جوانمردی را که سوار بر اسب از بیابانی میگذشت به قصدِ آبادی بالا دست. صل ات ظهر بود و نهایتِ تشنگی، که در بنسایۀ خاربتهای به گوش نالهای شنید و به چشم خسته مردی زخمی و افتاده دید که از قرار او نیز قصدِ آبادی بالا دست را داشت. جوانمرد گفت: « از پا افتادهای. که پیادهای و خسته. من نیمی بیشتر را سواره...
-
آتشی
دوشنبه 30 آبان 1384 11:56
به یاد آتشی که خاموش شد با آخرین قدم ها این سفر طولانی طاقت فرسا باید پایان پذیرد جایی به واحه ای سر چاهی و سایه نخلی به ساحلی و عرشه بلمی متروک در این بیابان ناشناخته اختر آشنایی را دنبال می کنم که همیشه پیشاپیشم قرار دارد و فاصله مان کم نمی شود انگار هرگز ستاره آشنا تو دور می شوی آیا یا من به سکون مانده ام به جا به...
-
Paradox of Our Times
یکشنبه 29 آبان 1384 13:18
Paradox of Our Times مغایرتهای زمان ما Today we have bigger houses and smaller families; more conveniences, but less time; ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛ راحتی بیشتر اما زمان کمتر we have more degrees, but less common sense; more knowledge, but less judgment; مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی...
-
شعر افتخار
یکشنبه 29 آبان 1384 12:21
شعری که در پی میآید، با نام " شیرین عبادی "و سرودهی نویسندهی نامدار، " پائولو کوئیلو " است. این شعر در مراسم جایزهی نوبل در سال 2003 میلادی قرائت شده است . شیرین عبادی این تکلیف را به تو سپردهاند تنها به تو. پس همچون برگزیدهای در سرزمین خویش، تکلیف و ترانهات را فراموش نکن! او که فرمان وجدان خویش را نادیده...
-
یک لیوان شیر
یکشنبه 29 آبان 1384 09:32
روزی روزگاری در شهری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می نمود. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور...
-
... وداع
چهارشنبه 11 آبان 1384 15:26
امشب می فهمم چرا وقتی کسی جون میده، زندهها براش گریه میکنند. آدما تا وقتی زندهاند، وجودشان رو بین همه اونهایی که دوستشون دارن، تقسیم میکنن. اونها هم به قسمتشون عادت میکنن. وقتی مرگ سرو کلهاش پیدا میشه، اونی که باید بره سفر، میره و سراغ تک تک...
-
خشم
سهشنبه 10 آبان 1384 12:33
در روزگاران پیشین، زن و شوهر جوانی از کوه بلندی بالا رفتند. در بالای کوه، پیر دانایی را دیدند. پیر، جایی را برایشان باز کرد تا بنشینند. آن گاه گفت: «هر مطلبی که داشته باشید، می توانید از من بپرسید». آنها معنای زندگی را پرسیدند. پیر پاسخ داد. آنها رمز خوشبختی را سؤال کردند. پیر، نسخه اش را نوشت. آنها اسرار جهان را...
-
آموخته ام ...
دوشنبه 9 آبان 1384 12:39
آموخته ام ... که بهترین کلاس درس دنیا، کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست . آموخته ام ... که وقتی عاشقید، عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود . آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی . آموخته ام ... که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته، زیباترین حسی است...
-
نکته ها در گفته ها
شنبه 23 مهر 1384 11:52
* آنچه جذاب است سهل نیست، دشوار هم نیست، بلکه دشواری ، رسیدن به سهولت است . * وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما. * سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی است که انسان را از بین می برد. * اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان...
-
...
چهارشنبه 20 مهر 1384 11:33
من آموخته ام : که هر روز عزیزانم را با عاشقانه ترین کلمات بدرقه کنم چرا که آن روز شاید اخرین فرصت دیدار ما باشد. که پول پست ترین وسیله برای برتری است. که هر زمان که با دلی گشاده به سوی چیزی می شتابم غالباٌ در انجامش به پیروزی میرسم. هر اتفاقی جاری شود حتی اگر امروز روز تلخی باشد، زندگی جریان خواهد داشت و فردایی بهتر...
-
سخت و آسان
یکشنبه 17 مهر 1384 13:13
به آسانی میشه در دفترچه تلفن کسی جایی پیدا کرد ، ولی به سختی میشه در قلب او جایی پیدا کرد. به راحتی میشه در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد ، ولی به سختی میشه اشتباهات خود را پیدا کرد. به راحتی میشه بدون فکر حرف زد ، ولی به سختی میشه زبان را کنترل کرد. به راحتی میشه کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم ، ولی به سختی...
-
گذر ایام!
دوشنبه 11 مهر 1384 13:15
سال 1230 مرد: دختره خیر ندیده من تا نکشمت راحت نمی شم. اصلا نکشمت خودم کشته می شم... زن: آقا حالا یه غلطی کرد ، شما بگذر.نامحرم که خونمون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده... مرد: بلند خندیده؟ این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا می خواد بره بقالی ماست بخره. نخیر نمی شه باید بکشمش... -- بالاخره با صحبت های...
-
ترازو
یکشنبه 10 مهر 1384 11:34
مردی بسیار ثروتمند که از نزدیکان امپراتور بود و در سرزمین مجاور ثروت کلانی داشت، از محبت و عشقی که رعایا و نزدیکانش نسبت به شیوانا داشتند به شدت آزرده بود. به همین دلیل روزی با خشم نزد شیوانا آمد و با لحن توهین آمیزی خطاب به شیوانا گفت : آهای پیر معرفت ! من با خودم یکی از رعیت هایم را آورده ام و مقابل تو به او شلاقی...
-
چرا
شنبه 9 مهر 1384 14:12
چرا دکمه های کنترل تلویزیون را محکم تر فشار می دهیم درحالیکه می دانیم باتری آن خالی شده است ؟ !!! چرا اگر به کسی بگویید 400میلیارد ستاره در آسمان وجود دارد او باور میکند ولی وقتی بگویید که رنگ دیوار خشک شده حتما آن را چک می کند؟!!! چرا وقتی کسی می خواهد یک ماده کشنده تزریق کند از سرنگ استریل استفاده می کند؟!!! چرا...
-
زندگــــــی!
شنبه 2 مهر 1384 16:28
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم . در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود . در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند . در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و...
-
خدا را شکــــــر
شنبه 26 شهریور 1384 15:01
خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم ، این یعنی که او زنده و سالم در کنار من خوابیده است . خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرف ها شاکی است ، این یعنی که او در خانه است و در خیابان ها پرسه نمی زند. خدا را شکر که مالیات می پردازم ، این یعنی که شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم. خدا را شکر که باید...
-
معجزه
دوشنبه 21 شهریور 1384 15:32
آنت هشت ساله بود که از صحبت پدر مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد. آنت شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد آنت با ناراحتی به اتاقش رفت ، از زیر تخت قلک کوچکش را...
-
خدا
دوشنبه 21 شهریور 1384 13:20
ساکی کوچولو از چند وقت بعد از تولد برادرش پا را تو یک کفش کرده بود که با او تنها باشد. پدر و مادرش زیر بار نمی رفتند؛ چون می ترسیدند او هم مثل بیشتر دخترهای چهار پنج ساله حسودی اش بشود و بلایی سر بچه بیاورد. منتها او هیچ نشانه ای از حسادت از خودش بروز نمی داد و با برادرش خیلی مهربان بود. دستبردار هم نبود و هر روز که...
-
دسته گل
دوشنبه 21 شهریور 1384 13:16
پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود. دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها برنمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: «می دانم از این گل ها خوشت آمده. به زنم می گویم که دادمشان به تو. به گمانم او هم خوشحال می شود.» دختر جوان دسته گل را گرفت و...
-
بازی!
دوشنبه 21 شهریور 1384 11:37
وسط سالن تاتر، درست زمانی که همه محو نمایش بودند، از جایش بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و فریاد زد:«خر خودتی. من که می دانم همه ی اینها بازیست.»
-
سنگ تراش
شنبه 12 شهریور 1384 13:14
سنگ تراشی از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد. روزی از کنار خانه بازرگانی رد می شد ، در باز بود از لای در خانه مجلل و باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت که این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد جای بازرگان باشد . در یک لحظه او به بازرگانی با جاه و جلال تبدیل شد ، به طوری که تا مدت ها فکر...
-
نجات!
چهارشنبه 9 شهریور 1384 10:16
مردی در جهنم بود که ناگهان فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت:من تو را نجات می دهم. برای اینکه روزی تو کاری نیک انجام داده ای ، فکر کن ببین آنرا به خاطر می آوری یا نه ؟ او فکر کرد و یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید ، اما برای اینکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد. فرشته لبخندی زد و...
-
دیوار
سهشنبه 1 شهریور 1384 13:25
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت ، زنبیل سنگین را داخل خانه کشید . پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده ، به مادرش بگوید . وقتی مادرش را دید به او گفت: مامان ، مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد ، تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی که...